یكى از پولداران خوشگذاران از خدا بى خبر كه همواره در عیش و عشرت به سر مى برد، روزى در كنار درب خانه اش نشسته بود. بانوئى به حمام معروف (منجاب ) مى رفت ، ولى راه حمام را گم كرد، و از راه رفتن خسته شده بود، به اطراف نگاه مى كرد، تا شاید شخصى را بیابد و از او بپرسد، چشمش به آن مرد افتاد، نزد او آمد و از او پرسید:
حمام منجاب كجاست ؟ آن مرد به خانه خود اشاره كرد و گفت : حمام منجاب همین جاست . آن بانو به خیال اینكه حمام همانجاست ، به آن خانه وارد شد، آن مرد فورا درب خانه را بست و به سراغ او آمد و تقاضاى زنا كرد.
زن دریافت كه گرفتار مرد هوسباز شده است ، چاره اى جز حیله ندید و گفت :
من هم كمال اشتیاق را دارم ، ولى چون كثیف هستم و گرسنه ، مقدارى عطر و غذا تهیه كن تا با هم بخوریم بعد در خدمتتان باشم .
مرد قبول كرد و به خارج خانه رفت و عطر غذا تهیه كرد و برگشت ، زن را در خانه ندید، بسیار ناراحت شد و آرزوى زنا با آن زن در دلش ماند و همواره این شعر را مى خواند:
(چه شد آن زنى كه خسته شده بود، و مى پرسید راه حمام منجاب كجاست )؟(415)
مدتى از این ماجرا گذشت تا اینكه در بستر مرگ افتاد، آشنایان به بالین او آمدند و او را به كلمه (لا اله الا الله محمد رسول الله ) تلقین مى كردند او به جاى این ذكر، همان شعر مذكور در حسرت آن زن را مى خواند، و با این حال از دنیا رفت