در زمان های قدیم پیرمردی همراه عده ای از آشنایان با هم به تجارت می رفتند و آن موقع از ماشین وامكانات امروزی خبری نبود. آن ها مجبور بودند با حیواناتی از قبیل اسب و شتر و... مسافرت كنند و راه های آن زمان امنیت آن چنانی نداشت. افراد كاروان مجبور بودند شب تا صبح را بیدار باشند تا بتوانند از وسایلشان مراقبت نمایند.
ولی این پیرمرد شب كه فرا می رسید مقداری از کاروان فاصله می گرفت وسایلش را همان جا نزد کاروان رها می كرد و مشغول عبادت می گشت و بعد هم راحت می خوابید. افراد كاروان می گفتند ای پیرمرد چرا وسایلت را رها می كنی؟ اگه دزد آمد همه را می برد.
اما پیرمرد در جواب آنان می گفت مال من به خاطر آن كه حلال است و من خمس مالم را می پردازم دزد نمی برد. تا این كه شبی از شب ها دوستان پیرمرد نقشه ای كشیدند. به هم می گفتند ما تا صبح بیدار باشیم و این پیرمرد راحت بخوابد؟! به همین دلیل آن ها تمام اجناس پیرمرد را جایی دورتر بردند و در گودالی گذاشتند و مقداری خار وخاشاك نیز روی آن گذاشتند تا فردا صبح پیرمرد نتواند به راحتی اجناسش را پیدا نماید. آنها كارشان كه تمام شد به نزد وسایل خود برگشتند.
طولی نكشید و دزدها به كاروان حمله كردند و تمام وسایل كاروان را غارت كردند و كتك زیادی هم به كاروانیان زدند. پیرمرد صبح كه از خواب بیدار شد. بعد از نماز خواندن نزد كاروان آمد. صحنه ای عجیب دید؛ همه سرها خون آلود و همه گریان. آنان به پیرمرد گفتند دزد ها همه اموالمان را بردند. پیرمرد گفت وسایل من را كه مطمئنا نبرده اند. آنگاه داستان مخفی كردن وسایل پیرمرد را بازگو كردند.