راوی: حجت الاسلام قرائتی
تازه ازدواج کرده بودم، با همسرم عازم مشهد الرضا شدیم تا روزهای آغازین زندگی خود را در این شهر مقدس بگذرانیم. ایام شلوغی مشهد بود و جا برای سکونت پیدا نمی شد. پس از ساعتها پرس و جو، بالاخره به حضرت رضا (ع) متوسل شدم و عرض کردم: «آقا نمی توانید یک اتاق برای ما پیدا کنید؟!»
گفتن همان و رسیدن به مسافرخانه ای که یک ساعت قبل هم رفته بودیم همان. صاحب مسافرخانه تا مرا دید گفت هنوز هم اتاق می خواهید؟ گفتم: بله. بلافاصله کلید اتاق را به من تحویل داد.
من هنوز تجربه ی زیادی در مسافرت نداشتم و در چند روز اول پولها را بی ملاحظه خرج کردم تا این که یک روز متوجه شدم حتی برای گرفتن نان هم پول ندارم و دست به جیبهایم کردم دیدم نه! هیچ خبری نیست. رفتم صف نانوایی ایستادم تا از نانوا نان نسیه بگیرم بعد با خودم گفتم اگر نوبت من شد و نانوا نان نداد چه؟ از صف خارج شدم. به ذهنم رسید که فرش جانمازی خوبی که دارم از مسافرخانه برمی دارم و می فروشم. به مسافرخانه رفتم و آهسته فرش را برداشتم. خواستم خارج شوم که همسرم متوجه شد، گفت: جانماز را کجا می بری؟
شرم کردم چیزی بگویم. گفتم: هیچی! فرش را زمین گذاشتم و از مسافرخانه خارج شدم. با خود اندیشیدم که به حرم بروم و برای چند نفر زیارت نامه بخوانم حتماً پولی خواهند داد. با همین نیّت به حرم رفتم و به هر کس گفتم: برایت زیارت نامه بخوانم، قبول نکرد. تسبیح خوبی داشتم. به ذهنم رسید که آن را به هر قیمتی که خواستند بفروشم. به هر کس پیشنهاد کردم، گفت: لازم ندارم! دیگر هیچ راهی به نظرم نرسید.
رو به قبر مطهر امام رضا (ع) ایستادم و عرض کردم: آقا! نوکر بد هم نوکر است!
دلم شکست و قلبم لبریز غم شد. طاقت نیاوردم. از حرم بیرون آمدم و داخل مسجد گوهرشاد شدم. بلافاصله یکی از آشناها را دیدم. او بدون مقدمه گفت: «قرائتی پول نمی خواهی؟ من امروز عازم قم هستم و پول اضافه دارم!» درجا خشکم زد. رو به امام عرض کردم: از اول هم باید خدمت خود شما می رسیدم، آقا مرا ببخشید. من بی ادبی کردم و توجه به عنایات شما نداشتم.
برگرفته از کتاب ذره و آفتاب، انتشارات آستان قدس رضوی