یكى از فرزندان عمربن خطاب كه در مدینه زندگى مى كرد امام كاظم علیه السلام را آزار مى داد و هر گاه به او مى رسید بدگوئى مى كرد و امیرالمومنین علیه السلام را نیز مورد قرار مى داد.
بعضى از یاران حضرت عرض كردند اجازه دهید ما این فاسق را بكشیم، اما امام علیه السلام به شدت آنها را نهى كرد و آدرس محل كار و مزرعه آن مرد را سوال كرد. گفته شد او در ناحیه اى از مركب خود پیاده شد و نزد او نشست و بارویى گشاده با او صحبت كرد و خندید.
آنگاه سوال كرد: چقدر براى زراعت خود خرج كرده اى ؟
او در جواب گفت : صد دینار
حضرت فرمود: امید دارى چقدر سود نصیب تو گردد؟
گفت : علم غیب نمى دانم .
حضرت فرمود: گفتم : امید دارى چه اندازه سود ببرى ؟
گفت : امیداوارم دویست دینار سود ببرم .
امام علیه السلام كیسه اى به او داد كه سیصد دینار در آن بود فرمود: زراعت هم مال خودت باشد و خداوند آنچه امید دارى نصیب مى كند.
آن مرد سر امام علیه السلام را بوسید و از او خواست كه از خطایش در گذرد.
امام علیه السلام بر او لبخندى زد و بازگشت .
وقتى امام علیه السلام به مسجد رفت آن مرد را دید كه نشسته است، وقتى چشمش به امام علیه السلام افتاد: گفت :
اللّه اعلم حیث یجعل رسالته خداوند داناتر است كه رسالتش را در چه كسى قرار دهد.
اصحاب آن حضرت پرسیدند قضیه چیست ؟
امام علیه السلام فرمود به شما چیز دیگرى مى گفتند حال شنیدند الان چه گفت ؟
وقتى امام علیه السلام به منزل خود رفت به یارانش كه از اوخواسته بودند اجازه دهد آن مرد را بكشند فرمود: كدامیك بهتر بود آنچه شما مى خواستید انجام دهید یا آنچه من مى خواستم انجام دهم ؟ من با مبلغى او را اصلاح كردم و با این شر او را از خود دور كردم .