عارفی می گوید : وقتی دزدان ، قافله ما را غارت کردند ؛ سپس بنشستند و مشغول خوردن غذا شدند .
یکی از آنها را دیدم که چیزی نمی خورد . به او گفتم : چرا با آنها در غذا خوردن شریک نمی شوی ؟؟!!
گفت : من روزه ام !!!
گفتم : دزدی و روزه گرفتن !! عجیب است !!
گفت : ای مرد !! این راه ، راه صلحی است که با خدای خود وا گذاشته ام ، شاید روزی سبب شود با او آشنا شوم ..
آن عارف می گوید : سال دیگر او را در مسجدالحرام دیدم که طواف می کرد و آثار توبه از روی او مشاهده کردم ؛ رو به من کرد و گفت : دیدی که آن روزه چگونه مرا با خدا آشنا کرد !!!
وه چه خوش فرمود آن اهل طریق .. این مثل در صحبت یار و رفیق
تا توانی می گریز از یار بد .. یار بد بدتر بود از مار بد
مار بد تنها همین بر جان زند .. یار بد بر جان و بر ایمان زند
(( چگونه بافتن ریسمان رفاقت ، امری مهم است ..
اما انتخاب نوعِ نخِ آن مهم تر ست . ))
" کمند مهر چنان پاره کن که گر روزی .. شوی ز کرده پشیمان به هم توانی بست "