باباییان؛ یک کوه با خانههایی خشت و گلی، از پایین به بالا تا قله، و مسیری که از پایین تا نوک کوه مارپیچ کشیده شده. هرچه ارتفاع بیشتر میشد، چاردیواریها حقیرتر و دیوارها بیشتر ریخته و آماده فرو ریختن. بالای بالا دیگر دیواری وجود نداشت. قوطی حلبیهای زنگزده و رنگ و رو رفته، مانع دید هر رهگذری میشد، البته اگر کسی میآمد. آخرین خانه، خانه پیرزنی بود که با دخترش ـ که او هم شبیه پیرزنها بود ـ زندگی میکرد توی یک اتاق تاریک و نمور، البته اگر اسمش را میشد زندگی گذاشت... * * * آن شب، شب خاصی بود. شبی که همه دانشجوها دوست داشتند توی شهر خودشان، توی جشن نیمه شعبان شرکت کنند. چراغانی، سر و صدای ماشینها، بوق زدن، کیک و شیرینی پخش کردن. او هم مثل خیلیها دلش گرفته بود. توی اتاق با هماتاقیهای دیگر، نشسته بود و با خود فکر میکرد، که الان، شهرستان چه خبر است؟ سجاد، جدید الورود بود و تازه سه ماه میشد آمده بود دانشگاه. دلش بیشتر از بقیه برای خانه تنگ شده بود، این بین، فقط سجاد سکوت کرده بود: ـ چت شده سجاد، الان که شب عیده، خوشحال باش. ـ دلش واسه مامانش تنگ شده. ـ اشکال نداره... بالاخره زندگی و هزار مصیبت. پاشو، نکنه عاشق شدی، هان؟! پاشو شب عید امام زمانه. ـ جریمهات اینه که بری واسهمان شیرینی بخری. ـ شیرینی تَر بخریها! بیا اینم دوهزار تومانش. ـ اینم پیک من. ـ سجاد! تو هم زحمت خریدنش را بکش. سجاد ساکت بود. اما حالا سر بلند کرد و گفت: ـ اما بعدش غُر نزنید چرا... لبخندی زد و پاشد که لباسهایش را بپوشد. محمدحسین ناگاه گفت: ـ من هم میآیم... * * * شهر جز چندتا ریسه و لامپ که تو خیابان و میدان اصلی بسته بودند، چیز دیگری نداشت. کمکم داشت غروب میشد. سجاد اصلاً آن شور و غوغا و هیجان را که در شهر خودشان دیده بود، ندید. به یاد شهر خودشان افتاد، ماشینها که ترافیک میکردند. موتوریها و رانندههای جوانشان، که موتور را از بین ترافیک راه میبردند. یکجا که شربت و شیرینی پخش میکردند همه دورش جمع میشدند و جمعیت میشد. هرکس به فراخور ظرفیتش، بهره خودش را از آن برمیداشت. محمدحسین، شیرینی به دست، رسید به سجاد که منتظر ایستاده بود: ـ شیرینی تَر گرفتی دیگه!؟ ـ آره. کمی با هم راه رفتند. سجاد انگار اصلا در یک دنیای دیگر سیر میکرد: ـ حواست کجاست، اون وانته صدات میکنه. سجاد سرش را برگرداند. کسی بالای وانت، کنار دوتا دیگ بزرگ ایستاده بود و داد میزد: ـ سجاد! سجاد! بیا اینجا. سجاد جلو رفت. ـ ما کمک میخواهیم، برای پخش غذا محرومان. ـ آخه. ـ ناز نکن... لازمت داریم. برگشت. به محمد حسین گفت: من بعد میآیم. * * * بار وانت سنگین بود و به تندی نمیتوانست توی شهر برود. سجاد توی دیگها را نگاه کرد. ظرفهای یکبار مصرف بستهبندی شده، مرتب و منظم توی دیگها جا گرفته بودند. از کنار مسجد امیرالمؤمنین گذشت. چراغانی اینجا با جاهای دیگر تفاوت داشت. کمی پُر و پیمانتر. هر چه به سمت جنوب شهر میرفتند روشنایی کمتر میشد. کنار دکه روزنامه فروشی زنی را دید که نقش زمین شده بود و نمیتوانست بایستاد. خودش را روی زمین میکشید. با چادر، رنگ و رورفته خودش، زمین را دستمال میکشید. چشم از او برداشت: ـ وای... * * * ابتدا پای کوه ایستادند. تصمیم داشتند همه غذا را یکجا پخش نکنند. چون ازدحام میشد. کوه را نگاه کرد. خانههایی خشت و گلی که تو تاریکی کوه، فقط شَبَحی از آنها پیدا بود. هرکس، هر تعداد ظرف یکبار مصرف که میتونست به دست گرفت. یک مسیر مارپیچ از پایین به بالا. هرچه پیشتر میرفتند، خانهها محقرتر میشد و بیدر و پیکرتر. بالای بالا، فقط قوطی حلبیهای زنگزده و رنگ و رو رفته مانع دیدن توی خانهها میشد... * * * وقتی کنار مسجد دانشگاه، داشتند وسایل اضافه را خالی میکردند، صدای زیارت آلیاسین تو فضا پخش میشد: ـ ألسلام علیک یا بقیة الله فی أرضه! سجاد، سَرِ دیگ دستش بود و دو نفری داشتند به سمت آشپزخانه مسجد میرفتند، زیر لب زمزمه کرد: ـ أین بقیة الله!
حسین ابراهیمی - مجله شماره 36 امان
|