«خب، بچه بودند و شیطان، یادم می آید سیدعلی و سیدمحمد در یک گروه و سید محسن در گروه دیگری در خرمشهر عضو بودند، یک شب من حالم خیلی بد بود و آنها مدام با هم بحث میکردند، چند بار به آنها تذکر دادم که صبح بحث کنید، گوش نکردند، من هم سیدعلی و سیدمحمد را از خانه بیرون کردم و تا صبح هر چه در زدند به خانه راهشان ندادم تا ادب شوند.»
«محمد برایم تعریف كرد كه رفته بودند با بنیصدر پیش امام(ره)، محمد به امام گفته بود كه این آقا امكانات لازم را به ما نمیدهد و دست دست میكند، امام(ره) توپیده بود به بنیصدر. بعد از جلسه بنیصدر، محمد را دعوا كرده بود كه چرا جلوی آقا این حرفها را زده البته باز هم این دو نفر درگیری پیدا كردند. بنیصدر رفته بود خرمشهر، محمد یقهاش را گرفته بود و همدیگر را زده بودند. محمد میگفت بنیصدر جلوی نیروها را گرفته بود. پسرم از هیچكس نمیترسید.»
«محمد دو سال زندگی مخفی داشت توی كورهپزخانهها میرفت و با دهن روزه آجر خالی میكرد به خاطر همین بدن قوی و محكمیداشت. خسته نمیشد. راستی یك خاطره دارم كه تا حالا هیچجا تعریف نكردهام: «شبهفت محمد كه تمام شد، خانمیآمد جلو و گفت من رفته بودم خرمشهر كاری داشتم چون حجاب مناسبی نداشتم نمیگذاشتن با جهانآرا صحبت كنم. وقتی ایشان متوجه شد آمد و سلام و علیك كرد و كارم را راه انداخت. آمدهام بگویم كه این كار پسر تو باعث شد كه من برای همیشه حجابم را به خوبی رعایت كنم.»