خداوند در قرآن(قلم،33-17) ماجرا مردي سخاوتمند و فرزندان حريصش را به عنوان درس عبرتي بيان فرموده كه ما آن را چنين مي نويسيم:
مرد پاك دلي كه اهل راز و نياز بود كه در نزديكي ((يمن)) بوستاني به نام ((جروان)) داشت. عادت مرد اين بود كه در هنگام بريدن خوشه ي درخت خرما، اگر چيزي از آن بر روي زمين مي افتاد، آن را به تهيدستان مي داد تا هنگامي كه بالاي درخت مشغول بريدن بود مردمي كه از آنجا عبور مي كردند بي نصيب نمي گذاشت و بعد از اين كه همه آن ها را مي بريد، حق فقيران را به طور كامل به آنها مي داد. از همين رو خداوند نخل هاي خرمايش را بركت مي داد. بعد از وفات آن مرد پاكدل، بوستانبه سه پسرش به ارث رسيد. برادران با يكديگر گفتند: زن و فرزندان بسياري داريم و مالمان اندك است. بنابراين نبايد مانند پدرمان باشيم كه نصف خوشه هاي درختان خرما يا كمتر يا بيشتر را به فقيران بدهيم، (در اولين قدم) خرماهايي كه در مسير رهگذران افتاده بود، جمع مي كردند، سپس موقع فرارسيدن محصول كه فقيران مي آمدند، مي گفتند: هنوز موقع جمع آوري ميوه هاي درخت فرا نرسيده است. بعد به هم قسم مي خوردند كه شبانه ميوه هاي درخت را دور از چشم فقيران از درخت بچينند. بدون اينكه ذره اي از آن را به فقيران بدهند.
در همان شب كه اين تصميم را گرفتند، آتشي از آسمان فرود آمد و آن بوستان را به خاكستر سياه تبديل كرد. چون سحر شد يكديگر را صدا زدند كه اگر قصد چدن ميوه ها داريم، آماده حركت به باغ شويم. در راه كه به سوي باغ مي رفتند، آهسته به هم مي گفتند:((مواظب باشيد، امروز حتي يك فقير وارد باغستان نشود!)) اما همين كه چشم آنها به بوستان سوخته و خاكستر شده افتاد، گفتند: حقا كه ما گمراهيم. آري، همه چيز از دست ما رفته، بلكه ما محروم ايم. يكي از آنها كه از همه عاقل تر بود گفت: آيا به شما نگفتم، چرا تسبيح خدا نمي گوييد؟ گفتند: منزه است پروردگار ما،مسلما ما ظالم بوديم. سپس رو به يكديگر كرده و به ملامت هم پرداختند و فريادشان بلند شد و گفتند: واي بر ما كه طغيانگر بوديم! اميدواريم كه پروردگارمان ما را ببخشد و بهتر از آن به جاي آن به ما بدهد، چرا كه ما به سوي پروردگارمان روي آورديم و به او علاقه منديم.