آره راس میگی سخته! خیلی هم سخته. من نگفتم حجاب داشتن و مخصوصا چادری بودن اونم تو جامعه امروز سخت نیست. منم مثل خودتم. خوب معلومه که دلم میخواد تو آفتاب تابستون لباس روشن بپوشم و آستینامم بزنم بالا و باد بپیچه تو موهام و نفس بکشم. فهمیدنِ این که این از چادر آسون تره که چیز پیچیده ای نیس.
ولی میدونی چیه. یه دوستی دارم که تازه عقد کرده. یه بار با بچه ها قرار گذاشته بودیم برای یه برنامه گردشی، برنامه ای که خود اون دوستم مدتها بود تلاش میکرد هماهنگ بشیم و بریم. خلاصه هممون بودیم. 4 - 5 نفر. بعد روز قبل از قرارمون زنگ زد به من که من نمیام!
گفتم شوخی میکنی. اصلا به اصرار تو جور شد برنامه. اگه نیای به ما هم خوش نمیگذره نمیریم. گفت نه شرمندم ولی جدی گفتم. پرسیدم چرا؟ میدونی چی گفت؟ گفت امیر (نامزدش) فردا رو مرخصی گرفته که منو ببره ... ! گفتم خب بهت گفته نیای؟ گفت نه. مطمئنم اگه بهش بگم برنامه داریم میگه با شما بیام. ولی خب تو نمیدونی وقتی با هم میریم ... چقدر خوشحال میشه. گفتم خب میتونین بعدا برین. گفت نه. دوست ندارم خوشحالیش خراب بشه. چون برام مهمه.
گفتم یعنی اینقدر مهمه که برنامه ای که انقدر منتظرش بودی کنسل شه؟ گفت این که کوچیکه! عروسی تو هم بود نمیومدم!! گفتم خاک تو سرت تو دیگه خیلی عاشقی دختر! هنوز داغی!
گفت نیستی نمیدونی! ایشالا قسمت تو هم بشه تا بفهمی که وقتی برای عشقت از خودت میگذری چه لذتی داره. از هر شیرینی و تفریحی که فکرشو بکنی بیشتر میارزه.
جمله آخرش مدتهاست عین زنگ تو گوشمه!! «نیستی نمیدونی! ایشالا قسمت تو هم بشه تا بفهمی که وقتی برای عشقت از خودت میگذری چه لذتی داره. از هر شیرینی و تفریحی که فکرشو بکنی بیشتر میارزه.»
آره من مطمئنم براش خیلی سخت بود نیاد. چون میدونم چقدر براش مهم بود اون برنامه. ولی فهمیدم شیرینی عشقی که تو دلشه، سختی این از خود گذشتگی رو از یادش برده!!
از اون شب من بارها با خودم فکر کردم که من چقدر عاشق خدام. چقدر قبول دارم که اون واقعا عاشقمه. مطمئنم عشق خدا به من حتی از عشق امیر به نگار هم بیشتره. اما حیف که باورش نمیکنیم...