راه گم كردم، چه باشد گر به راه آرى مرا
رحمتى بر من كنى واندر پناه آرى مرا
مى نهد هر ساعتى بر خاطرم بارى چو كوه
خوف آن ساعت كه با روى چو كاه آرى مرا
راه باریك است و شب تاریك، پیش خود مگر
با فروغ نور آن روى چو ماه آرى مرا
رحمتى دارى كه بر ذرّات عالم تافته است
با چنان رحمت عجب گر در گناه آرى مرا
شد جهان در چشم من چون چاه تاریك از فزع
چشم آن دارم كه بر بالاى چاه آرى مرا
دفتر كردارم آن ساعت كه گویى: باز كن
از خجالت پیش خود در آه آه آرى مرا
اسب خیرم لاغر است و خنجر كردار كُند
آن نمى ارزم كه در قلب سپاه آرى مرا
لاف یكتایى زدم چندان كه زیر بار عُجب
بیم آنستم كه با پشت دوتاه آرى مرا
هر زمان از شرم تقصیرى كه كردم در عمل
همچو كشتى زآب چشم اندر شناه آرى مرا
خاطرم تیره است و تدبیرم كژ و كارم تباه
با چنین سرمایه كى در پیشگاه آرى مرا
گر حدیث من به قدر جرم من خواهى نوشت
همچو روى نامه با روى سیاه آرى مرا
بندگى گر زین نمط باشد كه كردم «اوحدى»
آه از آن ساعت كه پیش تخت شاه آرى مرا
اوحدی