ميخواهم جرياني را برايتان بازگو كنم كه برايم بسيار با ارزش است، من مردي پوستين دوزم، نامم ابي بكر است. در اين شهر مرا به امانتداري ميشناسند. بيشتر مردم امانتهايشان را به من ميسپارند و هر وقت كه خواستند آن را از من طلب ميكنند. امروز هم مردي به خانهام آمد و امانتي را به من سپرد تا برايش نگه دارم. او كه رفت، از خانه بيرون رفتم و بسته او را كه پارچهاي پوستي به دورش پيچيده شده بود و بر آن مهر صاحبش به چشم ميخورد جايي مدفون كردم. اينطور خيالم راحت بود كه اتفاقي نميافتد.
حدود يك سال از آن روز ميگذرد. امروز يا فرداست كه آن مرد از سفر باز گردد، به پسرم سپردهام وقتي آمد من را با خبر كند.
ـ پدر مردي آمده و ميگويد به پدرت بگو به دنبال بستهاي آمدم كه مهر من به روي آن است.
ـ آمدم، برو بگو در ميهمان خانه منتظر باشد تا به خدمتشان برسم.
پسرم كه رفت در اتاقم را قفل كردم و نزد آن مرد رفتم.
ـ سلام برادر، آمدهام امانتيام را ببرم. خدا خيرت دهد، در طول سفر خيالم آسوده بود كه اندوختهام به يغما نميرود.
ـ عليك السلام، برويم، من بستهات را بيرون خانه در مكاني امن پنهان كردهام.
ـ بيرون از خانه؟!
ـ بله، آن را دفن كردهام. اينطور خيالم راحت بود كه فقط من از مكان آن با خبرم.
در طول راه به مكاني فكر ميكردم كه بسته پوستي را در آن دفن كرده بودم. نميدانم چرا آنجا را به خاطر نميآوردم. به خودم ميگفتم: ابي بكر فكر كن ، بيشتر فكر كن، بايد آن را پيدا كني. ظاهرم متبسم بود و به حرفهاي او گوش ميكردم اما در دلم غوغايي بود. خدايا چه كنم؟
ـ برادر! ابيبكر، ساعتي ميشود كه در شهر پرسه ميزنيم، نميخواهي مرا به محل دفن بستهام ببري؟
ـ ميخواهم، اما خدا ميداند كه مكانش را به خاطر نميآورم.
ـ چه شد؟! به خاطر نميآوري؟! يعني فراموش كردهاي كجا آن را مدفون ساختهاي؟ بيشتر فكر كن مرد!
ـ متأسفم! تمام طول راه به همين موضوع فكر ميكردم. نميدانم چرا هر چه بيشتر فكر ميكنم كمتر نتيجه ميگيرم. يادم هست زير درختي بود و اطراف آن درخت بچهها بازي ميكردند. شب كه شد بسته را آنجا دفن كردم. آن مرد ، ناراحت و غمگين با من خداحافظي كرد، هنوز چند قدمي از من فاصله نگرفته بود كه به سمت من برگشت و گفت: ابيبكر، من به امانتداري تو ايمان داشتم، گويا اشتباه ميكردم. تو امانتدار قابل اعتمادي نيستي. وقتي نميتواني كاري كه در توانت نيست را انجام نده.
او رفت اما صدايش در سرم ميپيچيد: گويا اشتباه كردم، گويا اشتباه كردم، تو امانتدار خوبي نيستي. از ناراحتي راه خانه را فراموش كرده بودم. به خودم كه آمدم خود را خارج از شهر يافتم. جمعيتي را ديدم. يعني آنها كجا ميروند؟ بايد از آنها بپرسم كه به كدام سمت روانند. چرا آنها سر راه من قرار گرفتهاند؟ چرا بايد به اشتباه سر از اينجا در بياورم؟
وقتي فهميدم آنها به مشهد ميروند تا علي بن موسي الرضا(ع) را زيارت كنند دلم لرزيد. شايد چارهام در استغاثه به امام رضا(ع) باشد. بايد با آنها همراه شوم. بدون آمادگي براي سفر، خودم را به آن سيل جمعيت سپردم. بايد بروم و از امامم كمك بخواهم. آبرويم در خطر است. اگر آن مرد دوباره سراغ امانتياش را از من بگيرد بايد چه جوابي به او بدهم؟
خستگي راه را نميفهميدم. با كسي همصحبت نميشدم. آنقدر مغموم و نگران بودم كه تنها به رسيدن فكر ميكردم و بس، دلم روشن بود. ميدانستم امام نظري به من خواهد انداخت و اين فكر به من آرامش ميداد.
به حرم كه رسيدم، سر از پا نميشناختم. خودم را به مرقد آن بزرگوار رساندم و ساعتي با امامم درد دل كردم. آقا بگو چه كنم؟ آقا آبرويم در خطر است. آقا كمك كن تا به ياد آورم. خدايا به حرمت اين مكان مقدس كمكم كن.
بعد از نماز و زيارت گوشهاي نشستم. از خستگي نفهميدم كي خوابم برد. در عالم خواب ديدم كسي به سمت من آمد و به من گفت: امانتي تو در فلان محل است.
بيدار كه شدم ميدانستم جوابم را يافتهام. آن مكان را به خاطر آوردم. بله درست بود. همان محل بود. به شهرم كه برگشتم بدون اينكه به خانه بروم و خستگي راه را از تن در كنم به خانه آن مرد رفتم و او را به مكان دفن امانت بردم. خوشحالي او را هنگام ديدن بستهاش هنوز به خاطر ميآورم. اما من امانتدار واقعي را پيدا كرده بودم. امانتداري كه زائران دلهايشان را نزد او به امانت ميسپارند و نرفته آرزوي بازگشت به حرمش را دارند. من هم بايد دوباره به مشهد بروم. براي عرض تشكر، از آن روز هر وقت گرفتاري را ميبينم كه از پس مشكلش بر نميآيد راه مشهد را نشانش ميدهم تا گمشدهاش را بيابد.
(عيون اخبارالرضا شيخ مفيد ص 532)