باز شدن قفل با نام فاطمه عليهاالسلام
علامه طباطبايي از مرحوم قاضي نقل ميكند كه روزي همراه با سيد مرتضي كشميري (از اوتاد و زهّاد معروف وقت كه داراي حالات و مقامات و مكاشفات بوده) براي زيارت مرقد حضرت اباعبدالله از نجف به كربلاي معلا آمديم و در يكي از حجرات مدرسه بازار بين الحرمين ساكن شديم.
روزي سيد مرتضي جلو و من از پشت سر ايشان به سمت حجره ميرفتيم، ديديم درِ حجره مقفّل (قفل شده) است. مرحوم كشميري نظري به من كردند و گفتند: ميگويند هر كس نام مادر حضرت موسي عليه السلام را بر قفل بسته ببرد، باز ميشود؛ مادر من از مادر موسي عليه السلام كمتر نيست. آن گاه دست به قفل زد و گفت: يا فاطمه! و قفل باز شد. آن را زمين گزارده و وارد حجره شديم.
اسير نفس
سلطان ملكشاه سلجوقي بر حكيمي گوشه نشين و عارفي عزلت گزين وارد شد. حكيم سرگرم مطالعه بود و سر بر نداشت و به سلطان تواضع نكرد. او نيز عصباني شد و گفت: تو نميداني كه من كيستم! من آن سلطان مقتدري هستم كه فلان گردنكش را به خواري كشتم و فلان ياغي را به غل و زنجير كشيدم و كشوري را به تصرف آوردم.
حكيم خنديد و گفت: من نيرومندتر از تو هستم؛ زيرا من كسي را كشتهام كه تو اسير چنگال بي رحم او هستي. شاه با حيرت پرسيد: او كيست؟ حكيم به نرمي پاسخ داد: آن نفس اماره است كه من اين چنين آن را كشتهام، ولي تو هنوز اسير نفس اماره خود هستي و اگر اسير او نبودي، از من نميخواستي كه پيش پاي تو به خاك بيفتم و عبادت خدا را بشكنم و ستايش كسي را كنم كه چون من انسان است.
ملكشاه از شنيدن سخنان عالم حكيم، شرمنده شد و عذر خطاي گذشته خود را خواست .
مهر تابان، سيد محمد حسين تهراني، انتشارات باقر العلوم، ص 220؛ ر. ك: ره توشه سالكان، سيد مهدي شمس الدين، انتشارات قدس، اول، 1373، ص 38.
عبرتها در آينه داستانها، صص 57 ـ 58؛ حكايات برگزيده از زندگي علما با سلاطين، ج1، ص 136.