روزی عابدی شنید در شهری از بنی اسراییل مردم درختی را می پرستند تصمیم گرفت تابا تبر درخت را قطع کند در راه شیطان او را دید گفت کجا میروی عابد جریان را گفت شیطان گفت تو مگر خدایی ؟ اگر خدا خودش بخواهد جلوی آنها را می گیرد پیامبری می فرستد آنها باهم گلاویز شدند عابد شیطان را زمین زد شیطان گفت مرا رها کن در عوض من هر روز 2 اشرفی زیر بالشت میگذارم تو ببر انفاق کن و آن مردم را رها کن عابد قبول کرد بعد از دو روز عابد اشرفی زیر متکایش نیافت تبر برداشت رفت سراغ درخت تا آن را قطع کند در راه باز شیطان را دید شیطان جلوی او را گرفت با هم در گیر شدند این دفعه شیطان او را زمین زد عابد گفت چرا این دفعه تو پیروز شدی شیطان گفت دفعه قبل تو برای خدا میرفتی این دفعه بخاطر اشرفی بود بخاطر همین من غلبه کردم.