مردی كه كنار رودخانه بوده می بیند عقربی كنار رودخانه آمد ولاكپشتی از راه رسید وعقرب بر پشت لاك پشت سوار شد وبه آن طرف رودخانه رفت برای من خیلی عجیب بود عقرب به طرف درختی رفت كه زیر آن درخت جوانی خوابیده بود ماری هم به طرف جوان می رفت مرد دید عقرب به مار نیشی زد ومار راهش راگرفت ورفت وسراغ جوان نرفت آن عقرب مامور نجات جوان بود مرد به نزد جوان رفت ومتوجه شد كه جوان مست افتاده است بیشتر متعجب شد او را از خواب بیدار كرد از او سوال كرد چه كردی جوان ؟
او گفت من از خواب كه بیدار شدم قصد كردم مقداری پول بردارم وشیشه شرابی بخرم . مادرم صدایم زد پسرم می خواهم وضو بگیرم برایم آب از چاه می كشی ؟ گفتم چشم برایش آب تهیه نمودم واز خانه خارج شدم شراب راتهیه نمودم ومقداری پول كه اضافه آمده بود به فقیری دادم واو برایم دعا كرد ودر راه به عالمی برخورد كردم كه پیر بود ومی خواست سوار اسبش شود ونمی توانست واز من كمك خواست به اوهم كمك كردم وبرایم دعا كرد ومرد قصه ی عقرب ومار را برای جوان تعریف كرد جوان گریه كرد وگفت من یه كار كوچكی انجام داده ام و خدا این همه لطف در حق من داشته توبه كرد وجوانی پاك ومومن گشت.