جواني كه نمازش را درست نمي خواند مدتي بود كه خيلي تغيير كرده بود ونمازهايش همه سر موقع بود وحتي نماز نافله هم مي خواند از او خواستند تا علت تغييرش را بگويد جوان گفت :من يك شب خروسي كه در خانه داشتيم را در خواب ديدم كه رو به من كرد وگفت تو مسلماني من اين همه اذان مي گويم ولي تو بلند نمي شوي نماز بخواني از بس غصه ي تو را خورده ام كور شده ام صبح كه آن خواب به يادم آمد سراغ خروس رفتم او را معاينه كردم متوجه شدم كه واقعا كور شده وجايي را نمي بيند از همان لحظه توبه نمودم وعهد بستم آدم خوبي باشم وجزء غافلان نباشم