اين حرف من در او اثر كرد و قبول كرد كه كربلا هم بيايد، لذا با هم از مشهد به تهران آمديم و به سفارت عراق رفتيم. ولي آنجا ديديم كه درب سفارت بسته است و زوار در پياده روي خيابان رختخواب پهن كرده صف در صف خوابيده اند؛ وضعي كه ديدن آن براي ما خيلي ناگوار بود. يكي از آنها گفت: من دو روز است كه اينجا هستم. دومي گفت: از سه روز قبل اينجا هستم، در دادن ويزا بسيار سختگيري مي كنند، حتي درب سفارت هم بسيار كم باز مي شود.
من به آن آقا كه همراهم بود گفتم: آقا، مي خواهي كربلا بروي؟
گفت: پس براي چه از مشهد به تهران آمدم؟!
گفتم: حال ويزاي عراق كه اين طور است، پس چطور به كربلا مي روي؟
گفت: نمي دانم!
گفتم: من مي دانم كه راه حلش چيست؟ گفت: چيست؟
به او گفتم: هزار صلوات نذر حضرت ام البنين عليهاالسلام كن، و من هم همين كار را مي كنم، ان شاء الله ويزا گير مي آيد.
هر دو نفر نذر كرديم كه هزار صلوات هديه ي ام البنين عليهاالسلام كنيم.
بعد از آن كمي مقابل درب سفارت ايستاديم، ديديم كه هيچ آثار آمد و رفتي آنجا ظاهر نيست، گويا ساختمان به اين بزرگي، غيرمسكوني است!
دريچه ي اميد باز مي شود
ناگهان رفيقم گفت: حالا يادم آمد كه من يك نامه به نام سكرتر، سفير پاكستان، همراه دارم، حال كه تا اينجا آمده ايم، بيا با هم برويم و اين نامه را به او برسانيم. آنگاه دوباره برمي گرديم تا ببينيم چه مي شود.
تاكسي گرفتيم و به سفارت پاكستان رفتيم. در آنجا شخص مورد نظر را ديديم و نامه را به او داديم. آن شخص به ما احترام بسياري كرد و پرسيد: از تهران به كجا مي رويد؟
گفتيم: ما هر دو عازم عراق هستيم، البته در صورتي كه ويزا گير بيايد.
گفت: اتفاقا من هم مي خواهم به عراق بروم، كمي صبر كنيد تا مدارك را جور كنم، آن وقت با هم مي رويم و من براي شما هم ويزا مي گيرم!
اين را گفت و به اتاق ديگري رفت و مشغول تايپ كردن مداركش شد.
دريچه ي اميد دوباره بسته مي شود
بعد از مدتي از اتاق بيرون آمد و گفت: ماشين تايپ من خراب شده است، كمي صبر كنيد تا اينكه مداركم را تايپ كنم و همراه شما بيايم، اين را گفت و دوباره رفت و مشغول تايپ مداركش شد.
آن وقت من باز در مورد ويزا نگران شدم، زيرا كه وقت دادن ويزا حسب اعلاني كه جلوي درب سفارت نوشته بودند، تا ساعت يك بود، و حالا ساعت قريب به يازده بود و از آمدن آن آقا خبري نبود و وقت سپري مي شد. در همين اثنا آن آقا دوباره از اتاقش درآمد و در حاليكه دستش يك نامه بود گفت: نمي دانم چه مصلحتي است كه ماشين تايپ گير كرده و مدارك من نوشته نشد، ولي اين قدر كار كرد كه من براي شما دو تا به نام كنسول عراقي نامه نوشته ام، اميد است كه كار شما درست بشود.
من زود نامه را از او گرفتم و بدون معطلي از سفارت بيرون آمدم و تاكسي گرفته و به طرف سفارت عراق روانه شديم، ساعت را ديدم كه از دوازده تجاوز كرده بود.
تاكسي ما سريع به طرف سفارت مي رفت و من در دل مي گفتم كه: مشكل ما يكي دو تا نيست و چند تا است. مشكل اول اينكه: اين نامه را به چه كسي بايد بدهيم؟ زيرا كه درب سفارت را به روي كسي باز نمي كنند، مشكل دوم اينكه: نمي گذارند ما كنسول را ببينيم، مشكل سوم اينكه: معلوم نيست اين نامه تأثيري داشته باشد، زيرا كه ما از افراد سفارت پاكستان نيستيم و يك فرد عادي هستيم.
آن وقت گفتم: يا حضرت ام البنين عليهاالسلام، من ويزاي كربلا مي خواهم، و امروز هم آن را مي خواهم، نه فردا. زيرا اگر اين ويزا فردا گيرم بيايد يك امر عادي مي شود، و من مي خواهم كه خرق عادت بشود! زيرا كه مي دانم كه در اين وقت كم، امروز ويزا گرفتن محال است، لهذا اگر امروز ويزا گيرم آمد صددرصد يقين پيدا مي كنم كه اين كار از لطف شما است!
خلاصه ماشين، ما را مقابل درب سفارت پياده كرد. در آنجا، اولين امر عجيبي كه ديدم اين بود كه تا به سفارت رسيدم، درب سفارت باز شد، و يك شخص انگليسي از آنجا بيرون آمد، من فورا به همراه رفيقم داخل سفارت رفتيم. دربان پرسيد: چرا آمديد؟ چيزي نگفتم و نامه ي مزبور را به دستش دادم. دربان درب را بست و گفت: همين جا بايستيد تا برگردم. اين را گفت و رفت.
ما سر پا همانجا ايستاديم، من در دل مي گفتم كه: به احتمال زياد اين دربان الآن برمي گردد و اگر جواب منفي نداد، حتما مي گويد كه: برويد فردا پس فردا مراجعه كنيد، غير از اين ممكن نيست، الا اينكه معجزه اي رخ بدهد!
در همين اثنا دربان با دو تا فرم برگشت و پرسيد: عكسها را آورده ايد؟ گفتم: بلي.
گفت: پس اين فرمها را پر كنيد.
خواستيم فرمها را با اطمينان پر كنيم؛ زيرا كه در آن سؤالات متفرقه ي پيچيده ي زيادي بود، احتمال داشت اگر در جواب اشتباه شود تقاضاي ويزاي ما رد شود. بنابراين در پر كردن فرمها وقت بيشتري لازم بود، ولي دربان سفارت ما را مهلت نداد و گفت: خيلي عجله كنيد! كنسول دارد مي رود. ما هم آن را فرمها را با سرعت، و به صورت كج و كوله (جاي نام پدر، نام مادر، و جاي نام مادر، نام پدر!) هر طور شد پر كرديم، و همراه عكس و گذرنامه به شخص مزبور داديم. او نيز گذرنامه و فرمها را گرفت و گفت: الآن بيرون برويد و ساعت يك جلوي دريچه اي كه مدارك را مي دهند بايستيد.
بيرون آمديم، ساعت را ديدم هنوز بيست دقيقه به يك باقي بود، زيرا آن دريچه ايستاديم در حاليكه دل ما در تپش بود، زيرا كه نمي دانستيم بالأخره چه مي شود؟! درست ساعت يك ظهر بود كه دريچه باز شد، اولين اسمي را كه صدا كردند اسم من بود؛ دومي نيز اسم دوست همراهم بود! گذرنامه ها را به ما دادند، هنوز باورم نمي شد كه كار درست شده، با دلواپسي گذرنامه را باز كردم، ديدم ويزاي سه ماهه زده اند. آن قدر خوشحال شدم كه خدا مي داند از خوشحالي اشكهايم جاري شد.
پس از آن فورا به زيارتگاه حضرت عبدالعظيم در شهر ري آمديم و بعد از زيارت و نماز، هر كدام به جاي يك هزار، دو هزار صلوات فرستاديم و به حضرت ام البنين عليهاالسلام هديه نموديم. خدا حاجت همه ي مؤمنين را به بركت مادر ستمديده ي حضرت باب الحوائج ابوالفضل العباس عليه السلام روا كند، آمين.
چهره درخشان قمر بنی هاشم اوالفضل العباس (ع)،ج1