بچه ها اگر شهر سقوط کند آن را دوباره فتح میکنیم ... مواظب باشید ایمانتان سقوط نکند.
شهید محمد جهان آرا*
مرا كشت خاموشی ناله ها... دریغ از فراموشی لاله ها
كجا رفت تاثیر سوز و دعا؟..!! كجایند مردان بی ادعا ؟..
كجایند شور آفرینان عشق؟.. علمدار مردان میدان عشق؟
كجایند مستان جام الست؟.. دلیران عاشق؛ شهیدان مست؟
همانان كه از وادی دیگرند... همانان كه گمنام و نام آورند.
در عملیات كربلای 2 كه در محور پیرانشهر به حاج عمران و در فصل زمستان در عمق خاك عراق انجام گرفت، علاوه بر برف زیاد، گل ولای عجیبی منطقه را پوشانده بود؛ به حدی كه راه رفتن را مشكل كرده بود. مجاهدان عراقی لشكر بدر در میان این مواضع به نگهبانی می پرداختند. برادر اسماعیل دقایقی از نیمه های شب كه همه در خواب بودند، آهسته وارد سنگرها می شد و گل و لای پوتینها را پاك می كرد و آنها را واكس می زد. بعدها وقتی مجاهدان عراقی كنجكاو شدند، فهمیدند كه شخص ناشناس، شهید گران قدر اسماعیل دقایقی فرمانده لشكر آنهاست.
- یكی از دوستان همین شهید می گوید: در یك عملیات نفوذی به خاك عراق كه در فصل سرما و برف در غرب انجام شد، پس از دو روز پیاده روی، به دلیل اطلاع پیدا كردن دشمن، از ادامه عملیات جلوگیری و قرار شد همه باز گردند. ما حدود 200 نفر بودیم و بسیار خسته. بعضی حتی قادر نبودند حركت كنند و سلاح انفرادی خویش را حمل نمایند. ناگهان متوجه شدیم شهید دقایقی با یكی از معاونان خود - پس از ده ساعت پیاده روی - به ما ملحق شد. او علی رغم خستگی زیاد، اسلحه كسانی را كه خسته بودند، می گرفت و روی دوش خود می انداخت و به بچه ها دلداری می داد كه شما اجر خود را برده اید و خداوند پاداش شما را می دهد. 1
- یكی از مجاهدان عراقی می گوید: در یك زمستان سرد، مدتی در چادر مستقر بودیم و شهید دقایقی - فرمانده لشكر بدر - با ما بود. شبی یكی از مجاهدان سرما خورده بود و پتو كم بود. او داشت از سرما به خود می لرزید. شهید دقایقی پتوی خود را آورد و روی او كشید و گفت: اینها ودیعه های امام در دست من هستند و من باید از آنها نگهداری كنم.
به این جهت، بین مجاهدان عراقی لشكر بدر مرسوم است كه هر كدام سه عكس در منزل خود دارند: عكس امام رحمه الله، عكس شهید صدر و عكس شهید دقایقی. 2
- زمستان سال 64 درتهران زندگی می كردیم. اسماعیل دقایقی برای گرفتن برنج كوپنی می بایست مسیری را طی كند كه جز ماشینهای دارای مجوز نمی توانستند از آن محدوده عبور كنند. او از ناحیه پا هم ناراحتی داشت و حمل یك كیسه برنج با آن مسافت تقریباً یك كیلومتری برایش زجرآور بود. از او خواستم با خودروی سپاه برود كه نپذیرفت. گفتم: حال شما خوب نیست و پاهایت درد دارد!
گفت: اگر خواستی، همین طور پیاده می روم و گرنه نمی روم.
او كیسه 25 كیلویی برنج را روی دوشش نهاد و یك نایلون هم پر از چیزهای دیگر در دستش گرفت و به سختی به خانه آورد؛ اما حاضر نشد برای چند دقیقه از ماشین سپاه استفاده كند.3
- یك روز صبح كنار سردار اسماعیل دقایقی نشسته و مشغول گفتگو بودیم كه مدیر داخلی پادگان آمد و گفت: مجاری آب و فاضلاب دستشوییها بسته شده و باید كسی بازش كند.
سردار گفت: خوب، باشد. ترتیب كار را می دهم.
صبح روز بعد دیدیم سرویس آب و فاضلاب اصلاح شده است. در پی آن مدیر داخلی آمد و به سردار گفت: گره كار گشوده شده و دیگر نیازی به آوردن كسی نداریم.
ایشان گفت: بارك الله!
یكی از بچه ها گفت: خودم دیدم كه نیمه های شب آقا اسماعیل لباس بادگیر پوشید - كه بدنش نجس نشود - و به نظافت و رفع گرفتگی سرویس دستشویی پرداخت 4
1) ر. ك: قافله نور، ش 66.
2) همان.
3) راوی: همسر شهید اسماعیل دقایقی، ر. ك: بدرقه ماه، ص 96.
4) راوی: احسان مداوی، ر. ك: بدرقه ماه، ص 88.
بدون یك كلمه اعتراض
مهدی از شناسایی برگشته بود و چون دیروقت بود و بچه ها توی چادر خوابیده بودند، همان بیرون روی زیلو خوابید. یكی از بسیجیها كه نوبت نگهبانی اش تمام شده بود، برگشت و به خیال اینكه كسی كه روی زیلو خوابیده، نگهبان پاس بعدی است، با دست تكانش داد و گفت: برادر! بلند شو! نوبت توست.
مهدی كه خیلی خسته بود، بلند نشد. آن برادر دوباره صدایش كرد تا بیدار شود. سرانجام مهدی بلند شد و اسلحه را گرفت و بدون یك كلمه اعتراض رفت سرپست.
صبح زود، نگهبان پست بعدی آمد و سراغ آن بسیجی را گرفت و گفت: پس چرا دیشب من را بیدار نكردی؟
- پس كی را بیدار كردم؟
- نمی دانم، من كه نبودم.
وقتی فهمید فرمانده لشكر را سرپُست فرستاده، هم ترسید و هم شرمنده شد؛ ولی مهدی هیچ به روی خودش نیاورد. 1
شجاعت آن دو روحانی
جاده فاو - ام القصر خیلی خطرناك بود. كمتر كسی جرئت می كرد از آن عبور كند. با این حال دو روحانی در حالی كه عمامه به سر داشتند و گلوله آرپی جی حمل می كردند، با موتور از جلوی چشمانم گذشتند. این در حالی بود كه رادیو عراق بعد از عملیات و الفجر 8 تبلیغات وسیعی علیه روحانیون كرده بود. مثلاً می گفتند: روحانیون، شما را تشویق می كنند به جبهه بیایید و خودشان دنبال منافع شخصی خود هستند. 2
پی نوشت:
1) راوی: یكی از دوستان شهید زین الدین، به نقل از مادر شهید، ر. ك: تو كه آن بالا نشستی، صص 4 - 5.
2) راوی: حسن مؤمن، ر. ك: معبر،ش 5، ص 14.
در مقطعی برای امرار معاش برای دانش آموزان دبیرستانی تدریس خصوصی داشت، اما رها کرد.
گفتم چرا رها کردی؟
گفت بعضی خانواده ها آداب شرعی را رعایت نمی کنند.
بعد خاطره ای تعریف کرد.
گفت آخرین روزی که برای تدریس رفتم مادر نوجوانی که به او درس می دادم بدحجاب بود. مدتی پشت در ایستادم تا خودش را بپوشاند، اما بی تفاوت بود.
گفتم لااقل یک چادر بیاورید، من خودم را بپوشانم!
از همان جا برگشتم.
به نقل از دوست دوران دانشجویی شان
رفتار دکتر به گونهای بود که آدمها را به مسائلی راغب میکرد. خیلی از دختران دانشجو که هنگام ورود به دانشگاه با مانتو بودند بعد از یکی دو سال که با ایشان یا دکتر عباسی آشنا میشدند چادری میشدند.
به نقل از شاگرد شهید
درمقابل خونهای پاک شهیدان چه کرده ایم ؟؟؟
آنکه روزی جبهه رفته خار شد // یک نفر در کشورش سردار شد
جنگ آنجا رو بروی خصم بود // جنگ اینجا روی اسم و رسم بود
آنطرف عشق شهادت داشتند // اینطرف بر انحراف خود انباشتند
هر دو رکعت سجده جا انداختند // آنطرف بر سجده جان می باختند
زندگینامه
علیرضا اولین فرزند خانواده «موحد» در سال 1337 در تهران به دنیا آمد. در سال 1355 بعد از اخذ دیپلم به سربازی اعزام شد و پس از فرمان امام خمینی مبنی بر فرار سربازان از پادگانها، وی نیز از پادگان گریخت و به جمع انقلابیون پیوست. [روایتی دیگر: در سال 1355 بعد از اخذ دیپلم وارد دانشگاه تبریز شد و در رشته مهندسی برق به كسب علم مشغول گشت.]پس از پیروزی انقلاب، در كمیته انقلاب اسلامی شمیران به فعالیت مشغول شد. علیرضا در فروردین ماه 1358 به عضویت سپاه پاسداران در آمد و ابتدا مأموریت حراست از بیت امام خمینی را بر عهده گرفت. با آغاز غائله كردستان، به كردستان رفت و در چند عملیات پاكسازی علیه ضد انقلابیون شركت كرد. پس از آن به جبهه اعزام شد و به عنوان جانشین "محسن وزوایی در عملیات بازی دراز حضور یافت و در همین عملیات، یك دستش قطع شد. پس از عملیات "مطلع الفجر" به مكه معظمه مشرف شد. قبل از عملیات فتح المبین، به تیپ 27 محمد رسول الله (صلى الله علیه وآله) اعزام شد تا به عنوان معاون گردان حبیب بن مظاهر مأموریتش را انجام دهد.
وی پس از خاتمه عملیات فتح المبین، فرماندهی گردان حبیب بن مظاهر را بر عهده گرفت و نقش فعالی در مراحل سه گانه "الی بیت المقدس" و آزادی خرمشهر ایفا كرد.
در خرداد سال 1361 با دختری مؤمنه عقد ازدواج بست. پس از پایان عملیات بیت المقدس، به همراه قوای محمد رسول الله (صلى الله علیه وآله) به لبنان اعزام شد. بعد از بازگشت از لبنان، فرماندهی تیپ 10 سید الشهدا (علیه سلام) را بر عهده گرفته، در عملیات "والفجر 1" با این تیپ وارد عملیات شد و در همان عملیات نیز مجدداً مجروح شد.
علیرضا موحد، عاقبت در تاریخ 13 مرداد 1362 در عملیات والفجر 2 در منطقه حاج عمران، در حالی كه فرماندهی تیپ 10 سید الشهدا (علیه سلام) را بر عهده داشت به شهادت رسید.
مجروحیت اول
عملیات <<بازی دراز>> بود. صبح عملیات، حاج علی برای بیدار كردن بچهها، به سمت یكی از چادرها رفت، غافل از اینكه شب قبل عراقیها پاتك زده، چند تا از چادرها را گرفته بودند. هنگامیكه حاجی وارد چادر شد، سربازان عراقی او را به رگبار بستند، خیلی سریع پشت یكی از صخرهها سنگر گرفت، اما لغزش پا روی ریگها باعث سقوط او شد و در اثر اصابت سر به تخته سنگی، برای مدتی بیهوش شد. پس از به هوش آمدن، یكی از عراقیها نارنجكی را به سمت او پرتاب كرد. حاجی كه قصد داشت نارنجك را به سمت دشمن بازگرداند، آن را در دست گرفت اما نارنجك منفجر شد و دست حاج علی را از مچ قطع كرد. در همین حین ما با شنیدن صدای تیر انفجار متوجه جریان شدیم و به سمت چادرها رفتیم و پس از به عقب راندن عراقیها حاج علیرضا موحد دانش را یافتیم.
فكر میكنم همه بچهها با دیدن آن صحنه به یاد كربلا و علقمه و عملدار لشگر امام حسین (علیه سلام) افتادند. حاج علی بعد از جانبازی باز هم راهی جبههها شد، آخر هیچ چیز نمیتوانست حضور او را در صحنه جهاد كمرنگ كند.
●●●▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬ஜ●●●ஜ▬▬▬▬▬▬▬▬▬●●●
بهر فرج و ظهور مهدی فاطمه (عج) صلوات
اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وآلِ مُحَمَّدٍ وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ