بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم *
ما پیش خودمان فکر می کردیم که اینها چون پشت سرش گفته اند ناراحت شده است و می گفتیم: حاج آقا ناراحت نباش.
می گفت:از این ناراحت هستم که من خودم چیزی نیستم.من خودم آدمی بی ارزش هستم.این آدمهای به این خوبی چرا برای یک آدم بی ارزش گناه می کنند.انسان دلش می سوزد که اینها گناه می کنند.
به دروغ گفتن به هر صورتی حساسیت زیادی داشتند؛مثلا روزی بعد از نماز جماعت در ستاد سپاه مهاباد، برادران، دعای الهی عظم البلاء را می خواندند.
بعد از پایان دعا به صورت تقریبا غیر منتظره ای بلند شدند و رو به برادران کردند و گفتند: آیا واقعا رسیده ایم به اینکه دچار بلا شده ایم؟ آیا واقعا امیدمان از همه جا قطع شده و فقط از خداوند کمک می خواهیم؟برادران مواظبت کنید که دروغ نگوییم، پناه بر خدا.
ــــــــــــــــــــــــــــ
خاطره ای از شهید محمد بروجردی/ حماسه سازان عصر امام خمینی(ره)، ص119-120
توی مترو نشسته بودم که مردی با مو های جوگندمی حدود ۵۵-۶۰ساله با قدی بلند و لباسهای معمولی و با یک عصا که نوار پلاستیکی اش دور دستش پیچیده بود وارد مترو شد جمعیت زیاد بود و کسی به او توجهی نمیکرد با این که در مرز میان بخش خانم ها و آقایان نشسته بودم از خانم های کنار دستی ام اجازه گرفتم تا بلند بشم و جای من آن مرد که گویا پایش مشکل داشت بنشیند.سپس بلند شدم و از اون مرد خواستم که جای من بنشیند او با لبخند و احترام گفت نه اینجا جایگاه بانوان است . وقتی مرد این حرف را زد اکثر خانم ها که متوجه عصای مرد شدن با کلماتی و جملاتی به او حق دادن
تا جای من بنشیند و همه به یک سمت جمع شدند و صندلی آخر را به ایشان اختصاص دادن. مرد با لبخند زیبا و با خجالت از همه تشکر کرد سپس پای چپش را با دستانش گرفت نشت و پایش را روی عصایش گذاشت و بلند از همه پوزش طلبید و گفت ببخشید من پام خم نمیشه یعنی… بعد حرفشو خورد و دیگه ادامه نداد و سرش را انداخت پایین دیگه همه ی افراد داخل واگن متوجه او شدن و مرد نیز از این بابت به شدت خجالت کشید گونه هایش سرخ شد سرش را انداخت پایین دستانش روی پاهایش میلرزید معلوم بود از حسی که الان بهش دست داده است، میلرزد نه به علت بیماری یا کهولت سن. صدای مسئول مترو حواس همه را دوباره به کار های خود برگرداند
(ایستگاه امام خمینی مسافرین محترم که قصد ادامه مسیر به …)
به ایستگاه امام خمینی که رسیدم ازدهام جمعیت توی واگن انقدر زیاد شد که اون نصفه قسمتی که جدیداً به خانم ها اختصاص دادن هم مختلط شد و اقایان کاملا وارد آن شدندپسر جوان ودرشت هیکلی با قلدری فراوان وارد شد و پایش به پای مرد برخورد کرد و داشت به شدت به زمین می خورد به خاطر مهارت بدنی که داشت تونست خودش را سریع جمع کند ولی به خیلی از خانمها برخورد کرد و صدای خیلی از خانم هارا در آورد آن پسر با بی ادبی جواب همه ی خانم هایی که به او اعتراض کردند را داد سپس رو به مرد مسن کرد و با تندی گفت: چرا پاتو جمع نمی کنی….؟ مرد مسن با خجالت گفت ببخشید من پاهام جمع نمیشه. خانمها شروع کردن به اعتراض به مرد جوان که از قسمت خانمها خارج بشه اما مرد جوان با بی ادبی جواب همه را داد و سپس رو به مرد مسن کرد و گفت: این مرد نیست که اینجا نشسته؟
مرد مسن تا آمد جواب مرد جوان رو بده مرد جوان به حرفش ادامه داد که آخی لا بد پاتونو تو جبهه جاگذاشتید و الان حقته هرجا بشینی
مرد مسن سکوت کرد
مرد جوان ادامه داد: همین امثال شما ها گند زدید به این مملکت رفت
مرد مسن سرش را آورد بالا و گفت: ما اشتباه کردیم شما که جوانید درست کنید
من که به شدت بهم برخورده بود با عصبانیت به مرد جوان پریدم که:آقا این حرفها چیه میزنید؟ اینهمه جوان های ما شهید شدن و خونشون به زمین ریخت برای امثال من و شماست که راحت بتونیم روی این زمین راه بریم
مرد جوان با بی تفاوتی گفت: خب چیکار کنم می خواستند نرند خودشونو به کشتن بدن
من گفتم: نرند خودشونو به کشتن بدن؟؟؟؟؟؟؟؟؟ اگه اونا نمی رفتن پس وضع ما الان چی میشد؟
گفت: هیچی مثل الان مگه وضعمون الان خوبه وشروع به ناسزا گفتن دادن و نسبت های بد به شهدا و جانبازها
گفتم : شما معنی این همه رشادت رو نفهمیدید حیف این همه جوانهای پاک که برای باز کردن معبر میرفتن روی مین تا بقیه هم رزم هاشون بتونند عملیات انجام بدن و…
اینبار مرد جوان با خنده گفت : خب اینا که می رفتند رو مین دیگه از بقیه خل تر بودند یه خری سگی حیوانی چیزی مینداختن جلو که مسیر را باز کنه
اینبار مرد مسن به کمکم آمد و با غمی بزرگ گفت: گاهی وقتها نمیشد. وقت نبود یا…
مرد جوان با بی ادبی گفت: یا چی ؟؟؟
مرد مسن گفت: من ۳۰ساله لب به کباب نزدنم از جایی هم رد نشدم که بوی کباب بیاد میدونی چرا؟
مرد جوان گفت: نه لابد میخواهی بگی آدمی زاهدی و هم نشین فقیران هستی و مثل حضرت علی نون و نمک میخوری چون فقیران شهر ندارند کباب بخورند
مرد مسن اشک در چشمانش حلقه زد و گفت کاشکی اینجوری بود که تو میگفتی و من انقدر با لیاقت بودم که کارهایی که حضرت علی میکرد را میکردم. میدونی من از بوی کباب متنفرم به این بو حساسم حالمو بد میکنه اگر درمیدان مین بودی و به خاطر اشتباهی ، چاشنی مین فسفری عمل می کرد و دوستت برای اینکه معبر و عملیات لو نرود،آن را می گرفت زیر شکمش و ذره ذره آب می شد و حتی داد نمی زد واز این ماجرا،فقط بوی گوشت کباب شده توی فضا می ماند،
تو به این بو حساس نمی شدی؟…
درود خدا بر هم دلاوران و ایثارگرانیکه مردانه در راه خدا ومیهن جنگیدند و شهید وجانباز و اسیر شدند . حالا اگر قدردان این عزیزان نیستیم آیا شایسته است گستاخانه دل آنها را بشکنیم و ان همه دلاوری و فداکاری را نادیده بگیریم .
اللهم عجل لولیک الفرج
منبع : نردبان آسمانی
بروجردی با اخلاق حسنه خویش همگان را به صبر و تقوا توصیه میکرد. همواره متبسم بود، چرا که معتقد بود خنده بلند دل و روح آدمی را از رفتن باز میدارد. در سلام کردن از دیگران سبقت میگرفت و در برخورد با دیگر همرزمانش بسیار متواضع بود. هدایتگری بود که در بالا بردن سطح دانش فرماندهان زیر دستش تلاش زیادی میکرد. تردید و ابهام در وجودش راهی نداشت و همه را به توکل بر خدا سفارش میکرد. محمد در هر شرایطی اسوهای برای سعهصدر، پاکی و ایمان بود.
مسیح کردستان همواره خود را در کنار مردم احساس میکرد حتی مدت کوتاهی که برای دیدن خانواده میرفت لباس گرم و کفش خوب نمیپوشید چرا که بر این باور بود که تا گونههایش از سرما کبود نشود درک نخواهد کرد که چگونه مردم کردستان در کوههای پربرف زجر حضور ضد انقلاب را بر دوش میکشند. گامهای استوار و با صلابتش کوههای کردستان را به لرزه میافکند و وحشت را در دل کومله و دمکرات میهمان میکرد.
سردار شهید «حاج همت»، درباره مهجور ماندن قدر و ارزش نقش بروجردی در تاریخ پر فراز و فرود انقلاب اسلامی و دفاع مقدس گفته بود «بروجردی شناخته نشد. بروجردی هنوز، نه بر ملت ایران و نه بر تاریخ ما شناخته نشده. تصور من این است که زمان بسیاری باید سپری شود تا بروجردی شناخته بشود. شاید خون رنگین بروجردی، این بیداری را در ما به وجود بیاورد!».
شهید سید احمد پلارک در یکی از پایگاه های زمان جنگ ، به عنوان یک سرباز معمولی کار میکرد . او همیشه مشغول نظافت توالت های آن پایگاه بوده و همیشه بوی بدی بدن او را فرا میگرفت . تا اینکه در یک حمله هوایی هنگامی که او در حال نظافت بوده ، موشکی به آنجا برخورد میکند و او شهید و در زیر آوار مدفون میشود .
بعد از بمب باران ، هنگامی که امداد گران در حال جمع آوری زخمی ها و شهیدان بودند ، متوجه میشوند که بوی شدید گلابی از زیر آوار می آید .
وقتی آوار را کنار میزدند با پیکر پاک این شهید روبرو میشوند که غرق در بوی گلاب بود .
هنگامی که پیکر آن شهید را در بهشت زهرا تهران ، در قطعه 26 به خاک میسپارند ، همیشه بوی گلاب تا چند متر اطراف مزار این شهید احساس میشود و نیز سنگ قبر این شهید همیشه نمناک میباشد بطوریكه اگر سنگ قبر شهید پلارك رو خشك كنید ، از اونطرف سنگ خیس میشه و گلاب ازش بیرون میاد.
می گویند شهید پلارك مثل یكی از سربازان پیامبر ( ص ) در صدر اسلام ، " غسیل الملائكه " بوده است . " غسیل الملائكه " به کسی می گویند كه ملائكه غسلش داده باشند . در تاریخ اسلام آمده كه حنظله غسیل الملائكه كه از یاران جوان پیامبر بود ، شب قبل از جنگ احد ازدواج می کند و در حجله می خوابد . فردا صبح ، زمانی كه لشكر اسلام به سمت احد حركت می كرد ، برای رسیدن به سپاه بسیار عجله كرد و بنابراین نرسید که غسل كند . او در این جنگ شهید شد و ملائكه از طرف خدا آمدند و او را با آب بهشتی غسل دادند . پیکر او بوی عطر گرفته بود که بعد پیامبر بالای پیکر او آمد و از این واقعه خبر داد . حالا گفته می شود شهید احمد پلارك عزیز هم اینچنین است و برای همین است كه همیشه قبر او خوشبو و عطرآگین است .
كسایی كه زیاد بهشت زهرا میرن، بهش میگن شهید عطری.
خیلیها سر مزار شهید سید احمد پلارك نذر و نیاز میكنن و از خدای او حاجت و شفاعت میخوان.
او معجزه خداست.
*شهید پلارك از زبان مادرش**
در 13 سالگی تا به هنگام شهادت 23 سالگی نماز شبش ترك نگردیده بود.
شبهای بسیاری سر بر سجده عبادت با خدای خود نجوا می كرد و اشك می ریخت...
اشكهای شهید سید احمد پلارك امروز رایحه معطری است كه انسانها را تسلیم محض اراده و قدرت
رفته بودم بیمارستان باختران به مجرحین سر بزنم.بین شان پسرک نوجوانی بود که هنوز صورتش مو نداشت.دستش قطع شده بود.جلو رفتم...
دستی به سرش کشید و گفتم:خوب می شی ..ناراحت نباش.
خیلی ناراحت شد.گفت:شما چی فکر کردید؟من برای شهادت اومده بودم.
از خودم خجالت کشیدم .رفتم تا به بقیه سر کشی کنم .وقتی بر میگشتم پسرک را دیدم...جلو رفتم.دستی روی سرش کشیدم.."شهید شده بود."
«خب، بچه بودند و شیطان، یادم می آید سیدعلی و سیدمحمد در یک گروه و سید محسن در گروه دیگری در خرمشهر عضو بودند، یک شب من حالم خیلی بد بود و آنها مدام با هم بحث میکردند، چند بار به آنها تذکر دادم که صبح بحث کنید، گوش نکردند، من هم سیدعلی و سیدمحمد را از خانه بیرون کردم و تا صبح هر چه در زدند به خانه راهشان ندادم تا ادب شوند.»
«محمد برایم تعریف كرد كه رفته بودند با بنیصدر پیش امام(ره)، محمد به امام گفته بود كه این آقا امكانات لازم را به ما نمیدهد و دست دست میكند، امام(ره) توپیده بود به بنیصدر. بعد از جلسه بنیصدر، محمد را دعوا كرده بود كه چرا جلوی آقا این حرفها را زده البته باز هم این دو نفر درگیری پیدا كردند. بنیصدر رفته بود خرمشهر، محمد یقهاش را گرفته بود و همدیگر را زده بودند. محمد میگفت بنیصدر جلوی نیروها را گرفته بود. پسرم از هیچكس نمیترسید.»
«محمد دو سال زندگی مخفی داشت توی كورهپزخانهها میرفت و با دهن روزه آجر خالی میكرد به خاطر همین بدن قوی و محكمیداشت. خسته نمیشد. راستی یك خاطره دارم كه تا حالا هیچجا تعریف نكردهام: «شبهفت محمد كه تمام شد، خانمیآمد جلو و گفت من رفته بودم خرمشهر كاری داشتم چون حجاب مناسبی نداشتم نمیگذاشتن با جهانآرا صحبت كنم. وقتی ایشان متوجه شد آمد و سلام و علیك كرد و كارم را راه انداخت. آمدهام بگویم كه این كار پسر تو باعث شد كه من برای همیشه حجابم را به خوبی رعایت كنم.»
ربنا افرغ علینا صبرا و ثبت اقدامنا و انصرنا على القوم الكافرین بار پروردگارا ، اى رب العالمین یا غایث المستغیثین و یا حبیب قلوب الطالبین
تورا شكر كه شربت شهادت این یگانه راه رسیدن انسان به خودت را به من بنده فقیر و حقیر و گناهكار خود ارزانى داشتى تورا شكر كه این تنها نعمت خدا پسنده خودت را بر این انسان ذلیل عطا فرمودى و من تنها راه سعادت خویش را شهادت درراهت یافتم و چه زیباست كه من با زمان كوچكترین وسیله خود اعلاترین و ارزشمندترین ارزشها را گرفتم ، و این نیست مگر لطف و عنایت پروردگار نسبت به بندهاش .
خداوند مرا از این همه لطف و عنایت دور مگردان و شهادت را نصیبم كن .
من براى كسى وصیتى ندارم ولى یك مشت درد و رنج دارم كه بر این صفحه كاغذ مىخواهم همچون تیغى و یا تیرى بر قلب سیاه دلانى كه این آزادى را حس نكردهاند بر سر اموال این دنیا ملت را ، امتى را و جهانى را به نیستى و نابودى مىكشانند ، فرود آورم . خداوندا تو خود شاهد بودى كه من تعهد این آزادى را با گذران تمام وقت هستى خویش ارج نهادم و با تمام دردها و رنجهائى كه بعد از انقلاب بر جانم وارد شد صبر و شكیبائى كردم ولى این را میدانم كه این سران تازه به دوران رسیده نعمت آزادى را درك نكردهاند چون دربند نبودهاند یا درگوشههاى دریاهاى پاریس و لندن هامبورگ بودهاند و یا در ........
و تو اى امام ، اى كه به اندازه تمامى قرنها سختیها و رنج كشیدى از دست این نابخردان خرد همه هیچ دان ! لحظه لحظه این زندگى بر تو همچون نوح ، موسى و عیسى و محمد (ص) گذشت .
ولى تو اى امام و اى عصاره تاریخ بدان كه با حركتت ، حركت اسلام را در تاریخ جدید شروع كردى و آزادى مستضعفان جهان را تضمین كردى . ولى اى امام كیست كه این همه رنجها و دردهاى تورا درك كند و كیست كه در یابد كه لحظهاى كوتاهى از این حركت به هر عنوان خیانتى به تاریخ انسانیت و كلیه انسانهاى حاضر و آینده تاریخ مى باشد .
اى امام درد تورا ، رنج تورا میدانم چه كسانى با جان مىخرند . جوان با ایمان ، كه هستى و زندگى تازه خویش را در راه به هدف رسیدن حكومت عدل اسلامى فدا مىكند بله اى امام درد تورا جوانان درك مىكنند اینان كه از مال دنیا فقط و فقط رهبرى تورا دارند ، و جان خویش را براى هدفت كه اسلام است فدا مىكنند و بدان اى امام تا لحظهاى كه خون در رگ ما جوانان پاك اسلام وجود دارد لحظهاى نمى گذاریم كه خط پیامبرگونه تو كه بخط انبیاء و تاریخ وصل است به انحراف كشیده شود . ولى اى امام من به عنوان كسى كه شاید كربلاى حسین را دركربلا ى خرمشهر دیدهام سخنى با تو دارم كه از اعماق جانم و از پرپر شدن خون جوانان خرمشهر برمىخیزد و آن اینست . اى امام از روزیكه جنگ آغاز شد تا لحظهاى كه خرمشهر سقوط كرد من یك ماه به طور مداوم كربلا را مىدیدم هر روز كه حمله دشمن بر برادران سخت میشد و فریاد آنها بىسیم را از كار مىانداخت و هیچ راه نجاتى نبود به اتاق خود مىرفتم گریه را آغاز میكردم و فریاد میزدم اى رب العالمین برما مپسند ذلت و خوارى را.
کوچه هامان را بنام شهدا کردیم
تا هر وقت نشانی منزلمان را میدهیم
بدانیم از گذرگاه کدام شهید با آرامش به خانه میرسیم
آنچه پیش روی شماست قسمت های دل نوشته ای از لحظه وداع دختر با پدرش در آخرین دیدارشان است:
هنوز هم اشک های ملتمسانه و کودکانه ام را به یاد دارم، هنوز هم غربت رفتنت به خاطرم مانده است.
انگار تمام وجودم را از من جدا می کنند، نمی دانم شاید می دانستم که آخرین بار خواهد بود که نازهای شیرینم را خریدارخواهی بود؟
ولی تو باید می رفتی تا چگونه رفتن را به همگان بیاموزی، باید می رفتی چرا که فرشتگان مهیای آمدنت شده بودند بالاخره مرا به سختی از آغوشت جدا ساختی به مادر سپردی. گویی روحم را از کالبدم جدا می کردی!
راستی یادت هست به مادر گفتی خداحافظ می روم اما انتظار نداشته باش که برگردم و پشتم را نگاه کنم زیرا اشکهایش اراده ام را سست و پاهایم را بی رمق خواهد کرد
می گفت شبی به خانه برمی گردم با سبز ترین نشانه بر میگردم
می گفت، ولی دلم گواهی می داد یک روز به روی شانه بر میگردد
رفتی و تو را برای همیشه به خدا سپردم نازنین.
*دخترت سوده. سال ۱۳۷۸
شهید گمنام بگو حرف دلت رو تا کی می خوای سکوت کنی
شهید گمنام بگو پس کی می خوای فکری برای بغض تو گلوت کنی
راستی هنوز مادر پیرت تو خونه منتظره
راستی مادر نصف شبا با گریه از خواب می پره
راستی بابات چند ساله دق مرگ شدو عمرش سر امد
راستی کسی نیست مادر و حتی یه دکتر ببره
خودم می دونم شرمنده ی پلاکتم
به روم نیار گلایه هاتو خودم دارم دق می کنم
باشه دیگه کل وصیت هاتو اجراء می کنم تو فقط غصه نخور
باشه دیگه فکر برا اشکای رهبر می کنم
باشه دیگه دعا برا یوسف زهرا می کنم
قسمت مباد كه به فتوای آب و نان
مشغول آب و دانه گردد كبوترم
ای آسمانیان! كه زمین جایتان نبود
مانده است خاطرات شما لای دفترم
باشد حرام، شیر حلالی كه خورده ام
روزی اگر ز خون شما ساده بگذرم