ای بشر با چشم دل بنگر به احوالات من
قدر سالم بودنت را دان ز این حالات من
خالق تو خالق من هم بود ،ای جان من
سالمی تو لیک،دنیا عاجز از درمان من
صحت تن را همیشه از خدا نعمت بدان
من که معلولم مرا آیینه ی عبرت بدان
دست خود بالا بگیرو کن تشکر از خدا
مثل من بسته به تختت نیستی ای باصفا
جان خود را از محبت بر همه لبریز کن
از گناه و معصیت در این جهان پرهیز کن
به نام خداوند عاشق پرست
دهد می به عاشق زجام الست
کسی که تو را خواست بر تو رسید
به جز معرفت چیز دیگر ندید
مرا بهر تو عاشقی بی وفا
گهی توبه گه معصیت در خفا
فقط در جهان بر تو دل بسته ام
رهایم بکن دلبرا خسته ام
خدایا من آلوده ام بر هوس
ذلیلانه مانده تنم در قفس
همه عمر خود در قفس مانده ام
همیشه ثنای تو را خوانده ام
به مسجد به معبد گریزان شدم
ریاضت کشیدم که بی جان شدم
به خود آمدم به کنم از عمل
سراغم گرفت ناگهانی اجل
در حادثه ها غیرت شمشیر نداریـم/
مَردیم ولی طاقت زنجیـر نداریـم/
پیران سماعی همه از میکده رفتنـد/
حتی شَبَحِ قامت ِ یک پیـر نداریـم/
با ما سخن ازعاقبت ِعشق چه گوئید/
مائـی که خبـر از پِیِ تقدیر نداریم/
آرش صفتانیم و دریغا که به دنیا/
اندیشـه مـردانِ کمـان گیـر نداریم/
ابلیس ربوده ست زِماگویِ سخن را/
یک لحظه چو او درهمه تاثیر نداریم/
صدبارچو (تائب)بنویسیددراین شهر/
مَردیـم ولی طاقت زنجیـر نداریـم/
یاس بوی مهربانی میدهد
عطر دوران جوانی میدهد
یاسها یادآور پروانهاند
یاسها پیغمبران خانهاند
یاس ما را رو به پاكی میبرد
رو به عشقی اشتراكی میبرد
یاس در هر جا نوید آشتی است
یاس دامان سپید آشتی است
در شبان ما كه شد خورشید؟ یاس
بر لبان ما كه میخندید؟ یاس
یاس یك شب را گل ایوان ماست
یاس تنها یك سحر مهمان ماست
بعد روی صبح پرپر میشود
راهی شبهای دیگر میشود
یاس مثل عطر پاك نیت است
یاس استنشاق معصومیت است
یاس را آیینهها رو كردهاند
یاس را پیغمبران بوییدهاند
یاس بوی حوض كوثر میدهد
عطر اخلاق پیمبر میدهد
حضرت زهرا دلش از یاس بود
دانههای اشكش از الماس بود
از خداوند شهادت را طلب کن
آنگاه که دنیا را قفسی تنگ یافتی و پرنده وجودت را در آزار اذیت
از خداوند شهادت را طلب کن
آنگاه که ترنم دعایت مملو از سوز دل گردید و چشمانت در هجران یار مالامال از زلال اشک
از خداوند شهادت را طلب کن
آنگاه که سراسر وجودت را پاکی فرا گرفت و ذکر سجودت توام با تباکی گردید
از خداوند شهادت را طلب کن
آنگاه که قلبت از نور الهی انباشته گردید و جانت از نشاط و تعالی معنوی لبریز
از خداوند شهادت را طلب کن
آنگاه که بقا را در فنا دانستی و مرگ را پلی به سوی خدا
از خداوند شهادت را طلب کن
زیر سنگینی بار معصیت خم می شویم
روی دوشت کوله باری مملو از غم می شویم
انتظار ِ انتظار از ما نداری، وای ِ ما
پرده برداری شود رسوای عالم می شویم
گرچه می دانم چرا دلواپسی آقا! ولی
غصه ی ما را نخور، یک روز آدم می شویم
ما که با خشکیدگی چشمه های چشممان
روضه ی جدت که باشد مثل زمزم می شویم
بامداد جمعه ها شادیم چون شاید ظهور...
باز هم تا شب نمی آیی و درهم می شویم
دوستت داریم اما حیف عاشق نیستیم
بعد از این عمری اگر باقی ست کم کم می شویم
اللهم عجل لولیك الفرج
دلم زهجر شهیدان چرا نمی لرزد /
برای دوری یاران چرا نمی لرزد /
دلی که سنگ شده از قصاوت بی حد /
دمی بیا شهیدان چرا نمی لرزد /
ز فعل زشت من عرش خدا به لرزه آمده /
ز ارتکاب گناهان چرا نمی لرزد /
لطافت از دل من رفته و دلم مرده /
به وقت خواندن قرآن چرا نمی لرزد /
میا مجلس ذکرم ولی دلم آرام /
به شوق دیدن جانان چرا نمی لرزد /
نمی تپد دل من لحظه ایی خدا گونه /
شده سراچه ی شیطان چرا نمی لرزد /
وجود کاهل من در سکون بی فکریست /
به زیر کوه گناهان چرا نمی لرزد /
دلم زدیدن هر روی خوش به لرزه نشست /
به یاد مه روی دوران چرا نمی لرزد /
دل خراب من از دوری گل زهرا است /
نگار مانده به هجران چرا نمی لرزد.....
چه سازم من چه گويم من الهى
به سوى خود مرا بگشاى راهى
نشد غير از گنه از من پديدار
همه آثار ذلت شد نمودار
زمن عزم گنه را دور گردان
دلم را از كرم پرنور گردان
مرا از بند غم آزاد گردان
به مهر و عفو خود دلشاد گردان
علاجى كن علاج، اين خسته دل را
ترحّم كن تو اين، بشكسته دل را
اگر از رحمتت من دور مانم
سيه رو گردم و رنجور مانم
انصاذیان
راه گم كردم، چه باشد گر به راه آرى مرا
رحمتى بر من كنى واندر پناه آرى مرا
مى نهد هر ساعتى بر خاطرم بارى چو كوه
خوف آن ساعت كه با روى چو كاه آرى مرا
راه باریك است و شب تاریك، پیش خود مگر
با فروغ نور آن روى چو ماه آرى مرا
رحمتى دارى كه بر ذرّات عالم تافته است
با چنان رحمت عجب گر در گناه آرى مرا
شد جهان در چشم من چون چاه تاریك از فزع
چشم آن دارم كه بر بالاى چاه آرى مرا
دفتر كردارم آن ساعت كه گویى: باز كن
از خجالت پیش خود در آه آه آرى مرا
اسب خیرم لاغر است و خنجر كردار كُند
آن نمى ارزم كه در قلب سپاه آرى مرا
لاف یكتایى زدم چندان كه زیر بار عُجب
بیم آنستم كه با پشت دوتاه آرى مرا
هر زمان از شرم تقصیرى كه كردم در عمل
همچو كشتى زآب چشم اندر شناه آرى مرا
خاطرم تیره است و تدبیرم كژ و كارم تباه
با چنین سرمایه كى در پیشگاه آرى مرا
گر حدیث من به قدر جرم من خواهى نوشت
همچو روى نامه با روى سیاه آرى مرا
بندگى گر زین نمط باشد كه كردم «اوحدى»
آه از آن ساعت كه پیش تخت شاه آرى مرا
اوحدی