همه هست آرزویم كه ببینم از تو رویی
چه زیان تو را كه من هم برسم به آرزویی
به كسی جمال خود را ننموده ای و بینم
همه جا به هر زبانی ز تو هست گفتگویی
همه موسم تفرج به چمن روند و صحرا
تو قدم به چشم من نه بنشین كنار جویی
چه شود كه از ترحم دمی از سحاب رحمت
من خشك لب هم آخر ز تو تر كنم گلویی
به ره تو بسكه نالم ز غم تو بسكه مویم
شدهام ز ناله نایی شدهام ز مویه مویی
مژده باد ای اهـل دل اینــک ظـهور مــــهدی اســت
ظلمت عــالم زحـدشـد ٬ وقـت نور مـــهدی اســت
در چنین ظلمی که عالم سربه سر ظلمت گرفــت ٬
آن کـه آتـش در زنـد ٬ تـیـغ غیـور مـــــهـدی اســت
داد مظلومــــان زجـــور ظلمـــــــان گر شـــه نــــــداد
مـــــاجرای مـــا وایشـــان در ظــهور مـــــهدی اســـت
مرکب اندر زین و خلــق اسـتاده ٬ اودر صــبروقـت
عقـل حـیران مـانده در ذات صبــور مـــهدی اســــت
نامــه ی فرمـان که حکــم آدم و خــاتم در اوســت
حکــم آن منشــور در حکــم امــور مــــهدی اســـت
این چنین نوری که بر افـــلاک سـر خواهـد کشــید
هــم زجیـب اهــل بیـت مصطفـی خواهـــد دمیــــد.
هنوز به دیدار خدا می روند ...
خدایی که در یک مکعب سنگی خود را حبس کرده !!
خدا همین جاست ، نیازی به سفر نیست !
خدا همان گنجشکی است که صبح برای تو می خواند ،
خدا در دستان مردی است که نابینایی را از خیابان رد می کند،
خدا در اتومبیل پسری است که مادر پیرش را
هر هفته برای درمان به بیمارستان می برد ،
خدا در جمله ی " عجب شانسی آوردم"است !!
خدا خیلی وقت است که اسباب کشی کرده و آمده نزدیک من و تو!!
خدا کنار کودکی است که می خواهد از فروشگاه شکلات بدزد !!
خدا کنارساعت کوک شده توست، که می گذارد 5 دقیقه بیشتر بخوابی!!
از انسانهای این دنیا فقط خاطراتشان باقی می ماند و یک عکس با روبان مشکی،
از تولدت تا آن روبان مشکی ، چقدر خدا را دیدی ؟!
خدا را 7 بار دور زدی یا زیر باران کنارش قدم زدی؟
خدا همین جاست، نه فقط در عربستان!
خدا زبان مادری تو را می فهمد، نه فقط عربی را !
خدایا دوستت دارم...
نمي دانم چه مي خواهم خدا يا
به دنبال چه مي گردم شب و روز
چه مي جويد نگاه خسته من
چرا افسرده است اين قلب پر سوز
ز جمع آشنايان ميگريزم
به کنجي مي خزم آرام و خاموش
نگاهم غوطه ور در تيرگيها
به بيمار دل خود مي دهم گوش
گريزانم از اين مردم که با من
به ظاهر همدم ويکرنگ هستند
ولي در باطن از فرط حقارت
بدامانم دو صد پيرايه بستند
از اين مردم که تا شعرم شنيدند
برويم چون گلي خوشبو شکفتند
ولي آن دم که در خلوت نشستند
مرا ديوانه اي بد نام گفتند
دل من اي دل ديوانه من
که مي سوزي از اين بيگانگي ها
مکن ديگر ز دست غير فرياد
خدا را بس کن اين ديوانگي ها
ای قلم از قدرتی غالب بگو
از علی ابن ابی طالب بگو
از علی مرد سیاست مرد دین
از علی تنها ترین مرد زمین
شکرلله شیعه ای نامی شدیم
اهل جمهوری اسلامی شدیم
از خمینی درس عشق آموختیم
در تنور جبهه و جنگ سوختیم
بیعتی کردیم با سید علی
راه حق در قول و فعلش منجلی
بیعت ما دوستان عین ولاست
زاده زهرا علی روح خداست
عده ای از همرهان جاهل شدند
در حمایت از علی کاهل شدند
خاک شهر کوفه بر سر هایتان
پس چه شد ایمان و باورهایتان
شهیدان ، شهید ، شعر شهید ، شعر ، شهدا
پشت بر مولا و زهرا کرده اید
هیچ شرم از این شهیدان کرده اید
حرفی از اعماق ایمان میزنم
با لب و حلق شهیدان می زنم
تا چه باید کرد را حاصل کنم
فتنه اهریمنان باطل کنم
ملت ایران فراز و شیب دید
از قلم بیش از تفنگ آسیب دید
سامری ها با قلم بت ساختند
فتنه در دامان دین انداختند
مکر داخل کفر خارج را ببین
رونق کار خوارج را ببین
دین فروشان قلعه و بارو زدند
یک به یک پشت قلم اردو زدند
با اساس دین تسامح می کنند
پای ارزش ها تسامح می کنند
داستان دوم خرداد چیست
مبدأیی جز نیمه خرداد نیست
تا که گردد فتنه و آسیب کم
جبهه ای ها باز با هم هم قسم
چاره ما را نباشد جز وفاق
جنگ مرصاد است پایان نفاق
نایب مهدی ولی داریم و بس
شیعیان سید علی داریم و بس
درکلاس حجاب و تقوا،من
بهترین درس و رشته را دارم
ظاهرا،چادر است روی سرم
بلکه بال فرشته را دارم
عدّه ای با هزار آرایش
به تنش چون لباس او تنگ است
می کند عشوه و اِفاده و ناز
بدحجابی برای زن ننگ است
تا که بیند مرا درون حجاب
هم دِهاتیُّ و اُمُّلم خواند
آنکه بر جان خریده آتش را
از حجاب و شرف چه می داند؟؟
مدعی گرچه لاف می گوید
با بصیرت مرا نگاهم کن
بارالهی حجاب و تقوا را
از جوانی تو شمع راهم کن
(بهلول حبیبی زنجانی)
ای پدر از درد و رنج زندگی هرگز منال
دست تواینگونه شدتامن خورم نان حلال
میزنم بوسه به تاولهای دستانت پدر
میگشایم چون کبوتر در کنارت بال و پر
داده بر دنیای من معنا پدر دستان تو
جان ناقابل شود در این جهان قربان تو
ای بنازم ،عشق من،آن صحه ی صدر تو را
در قبالش کاش من دانم پدر قدر تو را(بهلول حبیبی زنجانی)
«این دوستانی که دم از جبهه و جنگ میزنند
از تیرها و ترکشهای نخورده چرا لنگ میزنند؟
همسفرههای خلوت آن روزها ببین
این روزها چه ساده به هم انگ میزنند
هر فصل از وحشت رسوا شدن هنوز
ما را به رنگ جماعتشان رنگ میزنند
بازی عوض شده همان همقطارها
از داخل قطار به هم سنگ میزنند
یوسف! به بدنامی خود اعتراف کن
از هر طرف به پیرهنت چنگ میزنند
بیهوده دل نبند به این تخت روی آب
روزی تمام اسکلهها زنگ میزنند».
توچه میدانی تگرگ و برگ را ؟
غرق خون خویش، رقص مرگ را؟
تو چه میدانی که رمل و ماسه چیست؟
بین ابروها رد قناسه چیست؟
تو چه میدانی سقوط “پاوه” را
“عاصمی” را “باکری” را “کاوه” را
هیچ میدانی بسیجی سر جداست؟
هیچ میدانی “دو عیجی” در کجاست؟
این صدای بوستانی پرپر است
این زبان سرخ نسلی بی سر است
با همانهایم که در دین غش زدند
ریشه اسلام را آتش زدند
پای خندقها احد را ساختند
خون فروشی کرده خود را ساختند