چبه خُلق و لطف توان كرد صید اهل نظر // به بند و دام نگیرند مرغِ دانا را 1
یكی از روزهای گرم تابستان بود. با چند نفر از دوستان برای شنا به استخر رفتیم. غریق نجات كه جوانی خوش برخورد بود، صورتش را نشان داد و گفت: حاج آقا! من صورتم را این طوری می زنم، اشكال دارد؟
چندمین بار بود كه صورتش را از ته می زد؛ امّا اولین بار بود كه حكم را می پرسید. نگران بودم كه با گفتن حكم صریح، صمیمیتی كه تازه بین ما گُل انداخته بود، از بین برود. بنابراین نمی توانستم حرفهای اساسی تر را مطرح كنم. گفتم: آیه ای را كه درباره ریش تراشی می خوانند، شنیده ای؟ با تعجب گفت: نه! گفتم: پس گوش كن و خواندم: وَلا تَه زَنوا 2 (تصحیفِ وَ لا تَحْزَنُوا) گفت: شنیده ام. گفتم: لابد معنی اش را هم می دانی. الفاظ برایش آشنا بود، امّا نمی دانست چه ربطی به ریش تراشی دارد. گفتم: «لا ته زنو» یعنی از ته نزنید. اوّل چینی در پیشانیش افتاد، امّا بعد یكباره خندید. من هم از فرصت استفاده كردم و حكم كلّی مسئله را آن گونه كه در رساله ها آمده، برایش توضیح دادم: «تراشیدن ریش و ماشین كردنِ آن، اگر مثل تراشیدن باشد، باید ترك شود. امّا تراشیدن زیر گلو و روی گونه ها در حّد اصلاح مانعی ندارد. » 3 او به كلّی گویی من قانع نبود. با اشاره به صورتش دوباره پرسید: حالا این طوری اشكال دارد یا نه؟ نمی خواستم لقمه را آماده تحویلش دهم. گفتم: یك ملاك به تو می دهم تا خودت به جواب برسی. آیا تا به حال رانندگی كرده ای؟
ـ بله!
ـ می دانی بُكسر باد چیست؟
ـ بله!
ـ خوب، اگر صورتت را طوری بزنی كه وقتی پشه یا مگس روی آن بنشیند، «بُكسر باد» كند، اشكال دارد؛ امّا اگر مگس بدون بُكسر باد یا لیز خوردن به رانندگی ادامه دهد، اشكال ندارد.
خندید. خنده اش نشان می داد كه هم مطلب را به خوبی گرفته و هم از بابت مسئله چیزی به دل نگرفته است. آن روز به این نتیجه رسیدم كه گاه مسائل شرعی را با چاشنی طنز و مزاح می توان به گونه ای مطرح كرد كه هم پرسش كننده به پاسخ برسد و هم زمینه گفتگوهای بعدی از میان نرود.
پی نوشت:
1) دیوان حافظ.
2) نقل شده هنگامی كه امام خمینی رحمه الله در نجف بودند، شیشه عطری به عنوان هدیه برایشان آوردند و به ایشان گفتند: این عطرِ «فیجی» است. امام گفتند: نه خیر این عطر «فَیجئ» است، یعنی دنباله دارد....
3) رساله توضیح المسائل چهار مرجع (امام خمینی و آیات عظام فاضل لنكرانی، بهجت و تبریزی)
امام صادق(ع) فرمود: «شیطان گفته است: پنج كس مرا بیچاره ساخته و راه به آن ها ندارم و بقیه مردم در اختیار من هستند:
1ـ كسی كه با نیّت صادق به خدا چنگ بزند و در تمام كارها به او توكّل كند.
2ـ كسی كه در شبانه روز زیاد تسبیح گوید.
3ـ كسی كه هر چه برای خود می پسندد، برای برادر مؤمن خود نیز بپسندد.
4ـ كسی در وقت رویارویی با مصیبت ناله و فریاد نزند.
5ـ كسی كه به آن چه خدا قسمتش كرده است راضی باشد».
آثار الصادقین، ج 6، ص 290، شمارة 8543.
«ملا فتحاللَّه كاشانى» در تفسير منهج الصادقين، و «آيت اللَّه كلباسى» در كتاب انيس الليل نقل كردهاند:
در زمان «مالك دينار» جوانى از زمره اهل معصيت و طغيان از دنيا رفت. مردم به خاطر آلودگى او جنازهاش را تجهيز نكردند، بلكه در مكان پستى و محلّ پر از زبالهاى انداختند و رفتند.شبانه در عالم رؤيا از جانب حق تعالى به مالك دينار گفتند: بدن بنده ما را بردار و پس از غسل و كفن در گورستان صالحان و پاكان دفن كن. عرضه داشت: او از گروه فاسقان و بدكاران است، چگونه و با چه وسيله مقرّب درگاه احديّت شد؟
جواب آمد: در وقت جان دادن با چشم گريان گفت:يا مَنْ لَهُ الدُّنيا وَ الآخِرَةُ إرْحَمْ مَن لَيْسَ لَهُ الدُّنيا وَ الآخرَةُ.
اى كه دنيا و آخرت از اوست، رحم كن به كسى كه نه دنيا دارد نه آخرت.
مالك، كدام دردمند به درگاه ما آمد كه دردش را درمان نكرديم؟ و كدام حاجتمند به پيشگاه ما ناليد كه حاجتش را برنياورديم؟» .
درس هندسه
حكايت نموده اند: ((ابوالحسن اثيري))درس هندسه مي گفت. روزي فقيهي از او پرسيد چه درسي مي گويي؟ پاسخ داد: آيتي از كتاب خدا را تفسير مي كنم.
فقيه گفت كدام آيت؟
اثيري گفت: قول خداي-تعالي- كه مي فرمايد: >>أَفَلَمْ يَنظُرُوا إِلَى السَّمَاءِ فَوْقَهُمْ كَيْفَ بَنَيْنَاهَا وَزَيَّنَّاهَا...<< يعني:((آيا آنان به آسمان بالاي سرشان نگاه نكردند كه چگونه ما آن را بنا كرده ايم و چگونه آن را بوسيله ستارگان زينت بخشيده ايم.
نگارش بسم الله ...
پيامبر اكرم(ص) به يكي از نويسندگان وحي درباره شيوه نگارش برخي حروف و كلمات قرآن چنين فرمود:
در دوات، ليقه قرار ده، قلم را كج و منحرف نگاه دار.((باء)) را بلند(كشيده) بنويس. دندانه هاي ((سين)) را از هم پراكنده ساز.((ميم)) را كور و ميان پر ننويس.((الله)) را نيكو بنويس.((رحمن)) را كشيده و ((رحيم)) را به خوبي بنگار و قلم را بر گوش چپ خود قرار ده.
(پژوهشي در تاريخ قرآن كريم، 211.، به نقل از: منيه المريد(شهيد ثاني)، 161.)
بهلول و قصر متوكل
گويند: روزي بهلول بر متوكل وارد شسد. متوكل وضع خوب و بد قصر خود را از وي پرسيد. بهلول گفت: خوب است اگر دوعيب نداشته باشد.متوكل پرسيد: آن دو عيب كدام است:
بهلول گفت: اگر از مال حلال است، اسراف شده است:<< انه لا يحب المسرفين>> (انعام،141 و اعراف،31).،يعني:(( همانا خداوند اسراف كاران را دوست ندارد)) و اگر از مال حرام است، خيانت كرده اي >>ان الله لا يحب الخائنين<<(انفال،58).، يعني:(( همانا خدا، خيانت كاران را دوست ندارد)).
((ابو عثمان)) مي گويد: من و ((سلمان)) در زير درختي نشسته بوديم، سلمان شاخه ي درختي را كه برگ هايش خشك شده بود، جنبانيد. همه برگ هاي درخت بر زمين ريخت. آن گاه سلمان به من گفت: اي ابو عثمان! از من نمي پرسي چرا چنين كردم؟ گفتم: سبب اين كار چه بود؟
سلمان گفت: با پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم زير اين درخت نشسته بوديم، آن حضرت شاخه اي را كه برگ هايش خشكيده بود، تكان داد و همه برگ ها به زمين ريخت، سپس به من فرمود: اي سلمان! از من نمي پرسي چرا چنين كردم؟ عرض كردم: يا رسول الله! سبب چه بود؟ پيامبر فرمود: مومن چون بر آن وجهي كه دستور رسيده، وضو بگيرد و پس از آن نماز هاي پنج گانه شبانه روز را به جاي آورد، گناهان او مي ريزند.، همچون اين برگ ها كه از اين درخت فرو ريخت. آنگاه حضرت اين آيه را به عنوان شاهد تلاوت فرمود: >>وَأَقِمِ الصَّلاَةَ طَرَفَيِ النَّهَارِ وَزُلَفًا مِّنَ اللَّيْلِ إِنَّ الْحَسَنَاتِ يُذْهِبْنَ السَّيِّئَاتِ ذَلِكَ ذِكْرَى لِلذَّاكِرِينَ<<﴿هود،۱۱۴﴾ يعني:(( در دو طرف روز و اوايل شب نماز را برپا دار چرا كه حسنات، سيئات]و آثار آنها[ را از بين مي برند.))
سرگذشت هاي تلخ و شيرين قرآن4،163-162
خداوند در قرآن(قلم،33-17) ماجرا مردي سخاوتمند و فرزندان حريصش را به عنوان درس عبرتي بيان فرموده كه ما آن را چنين مي نويسيم:
مرد پاك دلي كه اهل راز و نياز بود كه در نزديكي ((يمن)) بوستاني به نام ((جروان)) داشت. عادت مرد اين بود كه در هنگام بريدن خوشه ي درخت خرما، اگر چيزي از آن بر روي زمين مي افتاد، آن را به تهيدستان مي داد تا هنگامي كه بالاي درخت مشغول بريدن بود مردمي كه از آنجا عبور مي كردند بي نصيب نمي گذاشت و بعد از اين كه همه آن ها را مي بريد، حق فقيران را به طور كامل به آنها مي داد. از همين رو خداوند نخل هاي خرمايش را بركت مي داد. بعد از وفات آن مرد پاكدل، بوستانبه سه پسرش به ارث رسيد. برادران با يكديگر گفتند: زن و فرزندان بسياري داريم و مالمان اندك است. بنابراين نبايد مانند پدرمان باشيم كه نصف خوشه هاي درختان خرما يا كمتر يا بيشتر را به فقيران بدهيم، (در اولين قدم) خرماهايي كه در مسير رهگذران افتاده بود، جمع مي كردند، سپس موقع فرارسيدن محصول كه فقيران مي آمدند، مي گفتند: هنوز موقع جمع آوري ميوه هاي درخت فرا نرسيده است. بعد به هم قسم مي خوردند كه شبانه ميوه هاي درخت را دور از چشم فقيران از درخت بچينند. بدون اينكه ذره اي از آن را به فقيران بدهند.
در همان شب كه اين تصميم را گرفتند، آتشي از آسمان فرود آمد و آن بوستان را به خاكستر سياه تبديل كرد. چون سحر شد يكديگر را صدا زدند كه اگر قصد چدن ميوه ها داريم، آماده حركت به باغ شويم. در راه كه به سوي باغ مي رفتند، آهسته به هم مي گفتند:((مواظب باشيد، امروز حتي يك فقير وارد باغستان نشود!)) اما همين كه چشم آنها به بوستان سوخته و خاكستر شده افتاد، گفتند: حقا كه ما گمراهيم. آري، همه چيز از دست ما رفته، بلكه ما محروم ايم. يكي از آنها كه از همه عاقل تر بود گفت: آيا به شما نگفتم، چرا تسبيح خدا نمي گوييد؟ گفتند: منزه است پروردگار ما،مسلما ما ظالم بوديم. سپس رو به يكديگر كرده و به ملامت هم پرداختند و فريادشان بلند شد و گفتند: واي بر ما كه طغيانگر بوديم! اميدواريم كه پروردگارمان ما را ببخشد و بهتر از آن به جاي آن به ما بدهد، چرا كه ما به سوي پروردگارمان روي آورديم و به او علاقه منديم.
شيطان چاق روزي با شيطان لاغر برخورد كرد. شيطان چاق از شيطان لاغر پرسيد:عزيزم! چرا چنين لاغر و ضعيف شده اي؟
شيطان لاغر پاسخ داد: من بر شخصي مسلط و مامور گمراه كردن او هستم كه در اول هر كاري از قبيل خوردن، آشاميدن و موارد ديگر زبانش به ذكر((بسم الله)) گوياست.، بدين جهت از نفوذ دراو و شركت نمودن در كارهايش محروم هستم و همين سبب لاغري من است. حال تو اي عزيز، بگو چرا چاق شده اي؟
شيطان چاق پاسخ داد: من به خاطر آن است كه شاد هستم.، زيرا بر شخصي غافل و بي تفاوت مسلط شده ام كه در هيچ كاري ((بسم الله)) نميگويد.،مثلا هنگام ورود و خروج و خوردن و آشاميدن و ساير موارد، او در هر كاري آنچنان غافل است و سرگرم است كه اصلا به ياد خدا نيست و همين سبب چاقي من است!
داستان هايي از بسم الله الحرمن الرحيم1،96.
یك روز آموزگار از دانش آموزانی كه در كلاس بودند پرسید:آیا می توانید راهی غیر تكراری برای بیان عشق،بیان كنید؟برخی از دانش آموزان گفتند با "بخشیدن "عشقشان را معنا می كنند.برخی "دادن گل و هدیه" و "حرف های دلنشین"را راه بیان عشق عنوان كردند.شماری دیگر هم گفتند "با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی "را راه بیان عشق می دانند.
در آن بین پسری برخاست و پیش از اینكه شیوه ی دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان كند،داستان كوتاهی تعریف كرد:یك روز زن و شوهر جوانی كه هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند.آنان وقتی به بالای تپه رسیدند در جا میخكوب شدند.
یك قلاده ببر بزرگ،جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود.شوهر ،تفنگ شكاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود.
رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر،جرات كوچكترین حركتی نداشتند.ببر،آرام به طرف آنان حركت كرد.همان لحظه مرد زیست شناس فریاد زنان فرار كرد و همسرش را تنها گذاشت.بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید.ببر رفت و زن زنده ماند.
داستان كه به اینجا رسید دانش آموزان شروع كردند به محكوم كردن آن مرد.
راوی پرسید:آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگیش چه فریاد می زد؟
بچه ها حدس زدند از همسرش معذرت خواسته كه او را تنها گذاشته است!
راوی جواب داد:نه!آخرین حرف مرد این بود كه"عزیزم،تو بهترین مونسم بودی .از پسرمان خوب مواظبت كن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود."
قطره های بلورین اشك،صورت راوی را خیس كرده بود كه ادامه داد :همه ی زیست شناسان می دانند ببر فقط به كسی حمله می كند كه حركتی انجام می دهد یا فرار می كند .پدر من در آن لحظه ی وحشتناك ،با فداكردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد.این صادقانه ترین و بی ریاترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود .
حاج محمد اسماعیل دولابی، از اساتید بزرگ اخلاق و عرفان، حکایتی جالب و درس آموز درباره نزدیکی به خداوند متعال دارد که این روزها با عنوان "فرار به سوی خدا" در فضای اینترنت منتشر شده است. بر پایه این حکایت ایشان عنوان کرده اند:
میگویند پسری در خانه خیلی شلوغکاری کرده بود. همهی اوضاع را به هم ریخته بود.وقتی پدر وارد شد، مادر شکایت او را به پدرش کرد. پدر که خستگی و ناراحتی بیرون را هم داشت، شلاق را برداشت.
پسر دید امروز اوضاع خیلی بیریخت است، همهی درها هم بسته است، وقتی پدر شلاق را بالا برد، پسر دید کجا فرار کند؟ راه فراری ندارد! خودش را به سینهی پدر چسباند. شلاق هم در دست پدر شل شد و افتاد.
شما هم هر وقت دیدید اوضاع بیریخت است به سوی خدا فرار کنید. «وَ فِرُّوا إلی الله مِن الله»(۱)
هر کجا متوحش شدید راه فرار به سوی خداست.
خدا حرف نمی زند اما همیشه صدایش را در همه وجودت می توانی حس کنی.
استادی از شاگردانش پرسید
چرا ما وقتی عصبانی هستیم داد می زنیم؟
چرا مردم هنگامی که خشمگین هستند صدایشان را بلند می کنند و سر هم داد می کشند؟
شاگردان فکری کردند و یکی از آن ها گفت:
چون در آن لحظه، آرامش و خونسردیمان را از دست می دهیم
استاد پرسید: این که آرامشمان را از دست می دهیم درست است امّا چرا با وجودی که طرف مقابل کنارمان قرار دارد داد می زنیم؟
آیا نمی توان با صدای ملایم صحبت کرد؟ چرا هنگامی که خشمگین هستیم داد می زنیم؟
شاگردان هر کدام جواب هایی دادند امّا پاسخ های هیچکدام استاد را راضی نکرد.
سرانجام او چنین توضیح داد:
هنگامی که دو نفر از دست یکدیگر عصبانی هستند، قلب هایشان از یکدیگر فاصله می گیرد.
آن ها برای این که فاصله را جبران کنند مجبورند که داد بزنند.
هر چه میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشد، این فاصله بیشتر است و آن ها باید صدایشان را بلندتر کنند.
سپس استاد پرسید:
هنگامی که دو نفر عاشق همدیگر باشند چه اتفاقی می افتد؟
آن ها سر هم داد نمی زنند بلکه خیلی به آرامی با هم صحبت می کنند. چرا؟
چون قلب هایشان خیلی به هم نزدیک است.
فاصله قلب هاشان بسیار کم است.
استاد ادامه داد:
هنگامی که عشقشان به یکدیگر بیشتر شد، چه اتفاقی می افتد؟ آن ها حتی حرف معمولی هم با هم نمی زنند و فقط در گوش هم نجوا می کنند و عشقشان باز هم به یکدیگر بیشتر می شود.
سرانجام، حتی از نجوا کردن هم بی نیاز می شوند و فقط به یکدیگر نگاه می کنند. این هنگامی است که دیگر هیچ فاصله ای بین قلبهای آنها باقی نمانده باش.
این همان عشق خدا به انسان و انسان به خداست است که خدا حرف نمی زند اما همیشه صدایش را در همه وجودت می توانی حس کنی اینجا بین انسان و خدا هیچ فاصله ای نیست می توانی در اوج همه شلوغی ها بدون اینکه لب به سخن باز کنی با او حرف بزنی.