جواني كه نمازش را درست نمي خواند مدتي بود كه خيلي تغيير كرده بود ونمازهايش همه سر موقع بود وحتي نماز نافله هم مي خواند از او خواستند تا علت تغييرش را بگويد جوان گفت :من يك شب خروسي كه در خانه داشتيم را در خواب ديدم كه رو به من كرد وگفت تو مسلماني من اين همه اذان مي گويم ولي تو بلند نمي شوي نماز بخواني از بس غصه ي تو را خورده ام كور شده ام صبح كه آن خواب به يادم آمد سراغ خروس رفتم او را معاينه كردم متوجه شدم كه واقعا كور شده وجايي را نمي بيند از همان لحظه توبه نمودم وعهد بستم آدم خوبي باشم وجزء غافلان نباشم
حر بن یزید ریاحی مردی شجاع و نیرومند است ، اولین بار كه عبیداللّه بن زیاد حاكم كوفه می خواهد هزار سوار برای مقابله با حسین بن علی (ع) بفرستد او را به فرماندهی این گروه انتخاب می كند.
اینك حر آماده شده است تا با حسین (ع) بجنگد، صحنه ای عجیب تماشایی است گوشها منتظر این خبرند كه بشنوند حر با آن شجاعت و نیرومندی و دلیری با حسین (ع) چه میكند؟...
ابوبصیر نقل مى کند: روزى پیش امام جعفر صادق (علیه السلام ) بودم . زن مسلمانى به نام ام خالد عبدیه از کشور عراق به محضر مقدس آن بزرگوار وارد شد و عرض کرد:
آقا جان قربانت شوم ، دچار علت و مرضى شده و نقاهتى پیدا کرده ام که آسایش و راحتى ام را سلب کرده است . لذا براى بهبودى و شفاى خویش به اطباى عراق مراجعه کردم . همه شان با اتفاق کلمه براى علاج و بهبودى مرض و کسالتم ، دستور دادند که سویق و آرد بریان شده را با نبیذ و شراب مخلوط نموده و بخورم و من اطلاع دارم که تو از شراب بیزارى جسته و نفرت دارى و شرب و خوردن آن را مکروه و ناپسند مى دارى . از این جهت دوست داشتم این مطلب را از خود شما بپرسم که آیا در چنین حالى و با این مرض و گرفتارى به خوردن آن مجاز و مأذون هستم یا نه؟ از شما کسب تکلیف و وظیفه مى نمایم .
«فضيل بن عياض» از جمله كساني بود كه در آغاز كار راهزن و مرد شروري بود و مردم از شر او در امان نبودند، ولي خداوند به او توفيق داد و از جمله اولياي خدا گشت. جريان توبه او چنين است كه فضيل از نزديكي يك آبادي مي گذشت، دختركي را ديد و نسبت به او علاقمند شد. عشق سوزان دخترك، فضيل را وادار كرد كه شب هنگام از ديوارخانه او بالا رود و تصميم داشت به هر قيمتي كه شده به وصال او نايل گردد. وقتي از ديوار بالا رفت، در يكي از خانه هاي اطراف، شخص بيداردلي مشغول تلاوت قرآن بود كه به اين آيه رسيد:
«الم يان للذين امنوا ان تخشع قلوبهم لذكرالله و ما نزل من الحق» آيا وقت آن نرسيده است كه دل هاي مؤمنان در برابر ياد خدا و آنچه از حق نازل شده است، خاشع گردد؟ (سوره حديد آیه 15) .
اين آيه همچون تيري بر قلب آلوده فضيل نشست و او را تكان داد. اندكي در فكر فرو رفت و به خود گفت: اي فضيل! آيا وقت آن نرسيده است كه بيدار شوي. ناگهان، صداي فضيل بلند شد و پيوسته مي گفت: به خدا سوگند وقت آن رسيده است! او تصميم خود را گرفت. از ديوار بام فرود آمد و به خرابه اي وارد شد كه جمعي از كاروانيان آنجا بودند و براي حركت با هم مشورت مي كردند و مي گفتند: فضيل و دار و دسته او در راهند، اگر برويم راه را بر ما مي بندند و ثروت ما را به غارت خواهند برد. فضيل وقتي اين جملات را از آنان شنيد،گفت: چه بد مردي هستم! روي به سوي آسمان كرد و با دلي توبه كار اين سخنان را بر زبان جاري ساخت: «اللهم اني تبت اليك و جعلت توبتي اليك جوار بيتك الحرام» خداوندا! من به سوي تو بازگشتم و توبه خود را اين قرار مي دهم كه پيوسته در جوار خانه تو باشم. خداوند دعاي او را مستجاب كرد. او از آنجا بازگشت و به سوي مكه آمد. سالها در آنجا مجاور بود و از جمله اوليا گشت و سرانجام در روز عاشورا سال 187 هجري بدرود حيات گفت.
مردی کنار بیراهه ای ایستاده بود.
ابلیس را دید که با انواع طنابها به دوش درگذر است.
کنجکاو شد و پرسید: ای ابلیس ، این طنابها برای چیست؟
جواب داد: برای اسارت آدمیزاد.
طنابهای نازک برای افراد ضعیف النفس و سست ایمان ،
طناب های کلفت هم برای آنانی که دیر وسوسه می شوند.
سپس از کیسه ای طناب های پاره شده را بیرون ریخت و گفت:
اینها را هم انسان های باایمان که راضی به رضای خدایند و اعتماد به نفس داشتند، پاره کرده اند و اسارت را نپذیرفتند.
مرد گفت طناب من کدام است ؟
ابلیس گفت : اگر کمکم کنی که این ریسمان های پاره را گره زنم،خطای تو را به حساب دیگران می گذارم ...
مرد قبول کرد .
ابلیس خنده کنان گفت :
عجب ، با این ریسمان های پاره هم می شود انسان هایی چون تو را به بندگی گرفت...!
اولین نماز استاد ریاضیات دانشگاه کانزاس
داستان زیر داستان اولین نماز دکتر جفری لانگ استاد ریاضیات دانشگاه کانزاس است.
وی که در خانواده ای پروتستان در آمریکا به دنیا آمده در ۱۸ سالگی بی خدا می شود. وی از طریق یکی از دانشجوهای مسلمانش نسخه ای ترجمه شده از قرآن هدیه گرفت و ظرف سه سال همه ی آن را مطالعه کرد و در پایان تصمیم گرفت اسلام بیاورد.
برگرفته از کتاب “Even Angels Ask ” (حتی فرشتگان نیز می پرسند) اثر دکتر جفری لانگ. برگردان از ترجمه ی عربی این قسمت از کتاب توسط دکتر عثمان قدری مکانسی
در بین بنی اسراییل قاضی ای بود که میان مردم عادلانه قضاوت
میکرد. وقتی که در بستر مرگ بود به همسرش گفت:هنگامیکه مردم،
مرا غسل بده و کفن کن و چهره ام را بپوشان ومرا بر روی تخت
بگذار، که به خواست خدا، چیز بد و ناگوار نخواهی دید.وقتی که مرد
همسرش طبق وصیت او رفتار کرد. پس از چند دقیقه که روپوش را از
روی صورتش کنار زد ناگهان! کرمی را دید که بینی او را قطعه قطعه
میکند. از این منظره وحشت زده شئ! روپوش را به صورتش افکند و
مردم آمدند و جنازه او را بردند و دفن کردند.همان شب در عالم خواب
شوهرش را دید شوهرش به او گفت:آیا از دیدن کرم وحشت کردی؟
زن گفت: آری!قاضی گفت:سوگند به خدا آن منظره وحشتناک به
خاطر جانب داری من در قضاوت راجع به برادرت بود!روزی برادرت با
کسی نزاع داشت و نزد من آمد.وقتی برای قضاوت نزد من نشستند
من پیش خود گفتم : خدایا حق را با برادر زنم قرار بده!
وقتی به نزاع آنها رسیدگی نمودم اتفاقا حق با برادرت بود و من
خوشحال شدم. آنچه از کرم دیدی مکافات اندیشه من بود که چرا
مایل بودم حق با برادر زنم باشد و بی طرفی را حتی در خواهش
قلبی ام به خاطر هوای نفس حفظ نکردم
روزى مردى با زن خود مشغول غذا خوردن بود و غذا مرغ بریان بود، سائلى بر درب خانه اظهار حاجت کرد، آن مرد او را محروم کرد و چیزى نداد، بعد از مدّتى روزگار بر او برگشت و ثروت و دارایى اش از بین رفت و زن را نیز طلاق داد. زن با مرد دیگرى ازدواج نمود. از اتفاقات عجیب آن که،
روزى آن زن با شوهر دوّم مشغول غذا خوردن و از جمله مرغ بریان بود که فقیرى بر درب خانه خوراک خواست. مرد گفت: مقدارى غذا و مرغ براى او ببر. وقتى زن غذا را به دست فقیر مى داد، دید گویا او را دیده است، دقّت کرد، سبحان الله، چه مى بینم! همان شوهر اوّلش بود که به این روز افتاده بود. گریه اش گرفت و برگشت.
شوهر سبب گریه را پرسید پاسخ داد: شوهر اوّل من بود، یک روز با او غذا مى خوردم گدایى آمد و او آن گدا را محروم کرد. مرد گفت: خدا گواه است آن سائل من بودم و چون تلخى ناامیدى را دیده ام نمى خواهم کسى از در خانه ام محروم برود.
امیرالمؤمنین(علیه السلام)مى فرماید:
اذا وصلت الیکم اطرافُ النعم، فلا تُنْفروا اقصاها بقلّة الشکر
هنگامى که رسیدن نعمت ها به شما شروع شد، با کمىِ شکرگزارى، کارى نکنید که به آخر نرسد و از شما سلب گردد.
منبع:beytoote.com
مرحوم تاج الدّین حسن سلطان محمد( رضوان اللّه تعالى علیه ) در كتاب خود مینویسد :
در بغداد مرد فاسقى بود كه هنگام احتضار وصیّت كرده بود كه مرا ببرید نجف اشرف دفن كنید شاید خداوند مرا بیامرزد و بخاطر حضرت امیر المومنین علیه السلام ببخشد.
چون وفات كرد قوم و خویشان او حسب الوصیّة او را غسل داده و كفن نمودند و در تابوتى گذاردند و بسوى نجف حمل كردند.
شب حضرت امیر علیه السلام به خواب بعضى از خدّام حرم خود آمدند، و فرمودند: فردا صبح نعش یك فاسق را از بغداد مى آورند كه در زمین نجف دفن كنند، بروید و مانع این كار شوید! و نگذارید او را در جوار من دفن كنند.
فردا كه شد خدّام حرم مطهّر یكدیگر را خبر كردند، رفتند و در بیرون دروازه نجف ایستادند، كه نگذارند كه نعش آن فاسق را وارد كنند، هر قدر انتظار كشیدند كسى را نیاوردند.
شب بعد باز در خواب دیدند حضرت امیر علیه السلام را كه فرمود: آن مرد فاسق را كه شب گذشته گفتم نگذارید وارد شوند فردا میآیند، بروید و به استقبال او، و او را با عزّت و احترام تمام بیاورید و در بهترین جاها دفن كنید. گفتند: آقا شب قبل فرمودید نگذارید و حالا میفرمائید بهترین جا دفن شود!؟
حضرت فرمود: آنهایى كه نعش را مى آوردند، شب گذشته راه را گم كردند، و عبورشان به زمین كربلا افتاد، باد وزید خاك و غبار زمین كربلا را در تابوت او ریخته از بركت خاك كربلا و احترام فرزندم حسین علیه السلام خداوند از جمیع تقصیرات او گذشت او را آمرزید و رحمت خود را شامل حالش گردانیده است .
http://www.ghadeer.org