خانوووووووم….شــماره بدم؟؟؟؟؟؟
خانوم خوشــــــگله برسونمت؟؟؟؟؟؟؟
خوشــــگله چن لحظه از وقتتو به مــــا میدی؟؟؟؟؟؟
اینها جملاتی بود که دخترک در طول مســیر خوابگاه تا دانشگاه می شنید!
بیچــاره اصـلا” اهل این حرفـــــها نبود…این قضیه به شدت آزارش می داد
تا جایی که چند بار تصـــمیم گرفت بی خیــال درس و مــدرک شود و
به محـــل زندگیش بازگردد.
روزی به امامزاده ی نزدیک دانشگاه رفت…
شـاید می خواست گله کند از وضعیت آن شهر لعنتی….!
دخترک وارد حیاط امامزاده شد…خسته… انگار فقط آمده بود گریه کند…
دردش گفتنی نبود….!!!!
رفت و از روی آویز چادری برداشت و سر کرد…وارد حرم شدو کنار ضریح
نشست.زیر لب چیزی می گفت انگار!!! خدایا کمکم کن…
چند ساعت بعد،دختر که کنار ضریح خوابیده بود با صدای زنی بیدار شد…
خانوم!خانوم! پاشو سر راه نشستی! مردم می خوان زیارت کنن!!!
دخترک سراسیمه بلند شد و یادش افتاد که باید قبل از ساعت ۸ خود را
به خوابگاه برساند…به سرعت از آنجا خارج شد…وارد شــــهر شد…
امــــا…اما انگار چیزی شده بود…دیگر کسی او را بد نگاه نمی کرد..!
انگار محترم شده بود… نگاه هوس آلودی تعـقــیبش نمی کرد!
احساس امنیت کرد…با خود گفت:مگه میشه انقد زود دعام مستجاب
شده باشه!!!! فکر کرد شاید اشتباه می کند!!! اما اینطور نبود!
یک لحظه به خود آمد…
دید چـــادر امامــزاده را سر جایش نگذاشته…!
قدس انلاین:شیطان پس از هزاران سال عبادت در درگاه خداوند ،به خاطر نافرمانی از دستورات الهی از درگاه ایزد متعال رانده شد.
همانا! ابلیس زمانی که به زمین فرو آورده شد گفت :خدایا مرا در زمین فرو فرستادی ومرا رانده شده قرار دادی پس برای من خانه ای قرار ده .خداوند فرمود :حمام (خانه توست)
گفت: برای من جاییی برای نشستن قرار ده خداوند فرمود :بازارها و محل جمع شدن مردم در راهها
گفت :برای من غذایی قراربده فرمود:آنچه اسم خدا بر آن برده نشده است
گفت برای من نوشیدی قرار بده فرمود:هر مست کننده ای
گفت :برای من موذنی قرار بده فرمود:غنایی که با نی نواخته می شود
گفت :برای من یک چیز خواندنی قرار بده فرمود:شعر
گفت :برای من نوشته ای قرار بده فرموده :خال کوبیدن
گفت :برای من سخنی قرار بده فرمود:دروغ
گفت برای من فرستاده ای قراربده فرمود:کهانت( و غیب گویی از روی ستاره ها)
گفت :برای من توری برای شکار قرار بده فرمود:زنان
(کنزالعمال ج 16 ص 42 حدیث 44/48)
دوست داشتن به دله ، بی خیال ظاهر
بهش گفتم: امام زمان عج رو دوست داری؟
گفت: آره ! خیلی دوسش دارم
گفتم: امام زمان حجاب رو دوست داره یا نه؟
گفت: آره!
گفتم : پس چرا کاری که آقا دوست داره انجام نمیدی؟
گفت: خب چیزه!…. ولی دوست داشتن امام زمان عج به ظاهر نیست ، به دله
گفتم: از این حرف که میگن به ظاهر نیست ، به دله بدم میاد
گفت: چرا؟
براش یه مثال زدم:
گفتم: فرض کن یه نفر بهت خبر بده که شوهرت با یه دختر خانوم دوست شده و الان توی یه رستوران داره باهاش شام می خوره. تو هم سراسیمه میری و می بینی بله!!!! آقا نشسته و داره به دختره دل میده و قلوه می گیره.عصبانی میشی و بهش میگی: ای نامرد! بهم خیانت کردی؟ بعد شوهرت بلند میشه و بهت میگه : عزیزم! من فقط تو رو دوست دارم. بعد تو بهش میگی: اگه منو دوست داری این دختره کیه؟ چرا باهاش دوست شدی؟ چرا آوردیش رستوران؟ اونم بر می گرده میگه: عزیزم ظاهر رو نبین! مهم دلمه! دوست داشتن به دله…
دیدم حالتش عوض شده
بهش گفتم: تو این لحظه به شوهرت نمیگی: مرده شور دلت رو ببرن؟ تو نشستی با یه دختره عشقبازی می کنی بعد میگی من تو دلم تو رو دوست دارم؟ حرف شوهرت رو باور می کنی؟
گفت: معلومه که نه! دارم می بینم که خیانت می کنه ، چطور باور کنم؟ معلومه که دروغ میگه
گفتم: پس حجابت….
اشک تو چشاش جمع شده بود
روسری اش رو کشید جلو
با صدای لرزونش گفت: من جونم رو فدای امام زمانم می کنم ، حجاب که قابلش رو نداره
از فردا دیدم با چادر اومده
گفتم: با یه مانتو مناسب هم میشد حجاب رو رعایت کرد!
خندید و گفت: می دونم ! ولی امام زمانم چــــــادر رو بیشتر دوست داره
می گفت: احساس می کنم آقا داره بهم لبخنــــــــــد می زنه
در روزگار قدیم تاجر ثروتمندی بود که چهار همسر داشت. همسر چهارم را بیشتر از همه دوست داشت و او را مدام با جواهرات گرانقیمت پذیرایی میکرد، بسیار مراقبش بود و بهترین چیزها را به او میداد. همسر سومش را هم خیلی دوست داشت و به او افتخار میکرد، نزد دوستانش او را برای جلوهگری میبرد گرچه واهمه شدیدی داشت که روزی او با مرد دیگری برود و تنهایش بگذارد.
واقعیت این بود که او همسر دومش را هم بسیار دوست داشت! او بسیار مهربان بود و دائماً نگران و مراقب مرد بود و مرد در هر مشکلی به او پناه میبرد و او نیز به تاجر کمک میکرد تا گره کارش را بگشاید و از مخمصه بیرون بیاید؛ اما همسر اول مرد زنی بسیار وفادار و توانا که در حقیقت عامل اصلی ثروتمند شدن او و موفق بودنش در زندگی بود؛ اما اصلاً مورد توجه مرد نبود. با وجود این که از صمیم قلب عاشق شوهرش بود اما مرد تاجر به ندرت وجود او را در خانهای که تمام کارهایش با او بود حس میکرد و تقریباً هیچ توجهی به او نداشت.
روزی مرد احساس کرد به شدت بیمار است و به زودی خواهد مرد. به دارایی زیاد و زندگی مرفه خود اندیشید و با خود گفت: من اکنون چهار همسر دارم؛ اما اگر بمیرم دیگر کسی را نخواهم داشت، چه تنها و بیچاره خواهم شد! بنابراین تصمیم گرفت با همسرانش حرف بزند و برای تنهاییش فکری بکند.
اول از همه سراغ همسر چهارمش رفت و گفت: “من تو را از همه بیشتر دوست دارم و از همه بیشتر به تو توجه کردهام و انواع راحتیها را برایت فراهم آوردهام، حالا در برابر این همه محبت من آیا در مرگ با من همراه میشوی تا تنها نمانم؟”
زن به سرعت گفت: “هرگز”؛ همین یک کلمه و مرد را رها کرد.
مرد با قلبی که به شدت شکسته بود به سراغ همسر سومش رفت و گفت: “من در زندگی تو را بسیار دوست داشتم آیا در این سفر همراه من خواهی آمد؟”
زن گفت: “البته که نه! زندگی در این جا بسیار خوب است. تازه من بعد از تو میخواهم دوباره ازدواج کنم و بیشتر خوش باشم.” قلب مرد از این حرف یخ کرد.
مرد تاجر به همسر دوم رو آورد و گفت: “تو همیشه به من کمک کردهای. این بار هم به کمکت نیاز شدیدی دارم شاید از همیشه بیشتر، میتوانی در مرگ همراه من باشی؟”
زن گفت: “این بار با دفعات دیگر فرق دارد. من نهایتا میتوانم تا گورستان همراه تو بیایم؛ اما در مرگ … متأسفم!”
گویی صاعقهای به قلب مرد آتش زد. در همین حین صدایی او را به خود آورد: “من با تو میمانم، هر جا که بروی..” تاجر نگاهی کرد، همسر اولش بود که پوست و استخوان شده بود. غم سراسر وجودش را تیره و تار کرده بود و هیچ زیبایی و نشاطی برایش باقی نمانده بود. تاجر سرش را به زیر انداخت و به آرامی گفت: “باید آن روزهایی که میتوانستم به تو توجه میکردم و مراقبت میبودم!”
در حقیقت همه ما چهار همسر داریم!
همسر چهارم که بدن ماست. مهم نیست چه قدر زمان و پول صرف زیبا کردن او بکنی وقت مرگ، اول از همه او، تو را ترک میکند.
همسر سوم که دارایی ماست. هر چقدر هم برایت عزیز باشد وقتی بمیری به دست دیگران خواهد افتاد.
همسر دوم خانواده و دوستان ما هستند. هر چقدر صمیمی و عزیز باشند وقت مردن نهایتا تا سر مزارت کنارت خواهند ماند.
همسر اول که روح ماست. اغلب به آن بیتوجهیم و تمام وقت خود را صرف تن و پول و دوست میکنیم؛ اما او ضامن توانمندیهای ماست ولی ما ضعیف و تنها رهایش کردهایم تا روزی که قرار است همراه باشد؛ اما آن روز دیگر هیچ قدرت و توانی برایش باقی نمانده است.
روزگاری مرید و مرشدی خردمند در سفر بودند. در یکی از سفرهایشان در بیابانی گم شدند و تا آمدند راهی پیدا کنند شب فرا رسید. ناگهان از دور نوری دیدند و با شتاب سمت آن رفتند، دیدند زنی در چادر محقری با چند فرزند خود زندگی میکند. آنها آن شب را مهمان او شدند و او نیز از شیر تنها بزی که داشت به آنها داد تا گرسنگی راه بدر کنند.
روز بعد مرید و مرشد از زن تشکر کردند و به راه خود ادامه دادند. در مسیر، مرید همواره در فکر آن زن بود و این که چگونه فقط با یک بز زندگی میگذرانند و ای کاش قادر بودند به آن زن کمک میکردند تا این که به مرشد خود قضیه را گفت. مرشد فرزانه پس از اندکی تأمل پاسخ داد اگر واقعاً میخواهی به آنها کمک کنی برگرد و بزشان را بکش. مرید ابتدا بسیار متعجب شد ولی از آن جا که به مرشد خود ایمان داشت چیزی نگفت و برگشت و شبانه بز را در تاریکی کشت واز آن جا دور شد.
سالهای سال گذشت و مرید همواره در این فکر بود که بر سر آن زن و بچههایش چه آمد. روزی از روزها مرید و مرشد قصه ما وارد شهری زیبا شدند که از نظر تجاری نگین آن منطقه بود. سراغ تاجر بزرگ شهر را گرفتند و مردم آنها را به قصری در داخل شهر راهنمایی کردند. صاحب قصر زنی بود با لباسهای بسیار مجلل و خدم و حشم فراوان که طبق عادتش به گرمی از مسافرین استقبال و پذیرایی کرد، و دستور داد به آنها لباس جدید داده و اسباب راحتی و استراحت فراهم کنند. پس از استراحت نزد زن رفتند تا از رازهای موفقیت وی جویا شوند. زن نیز چون آنها را مرید و مرشدی فرزانه یافت، پذیرفت و شرح حال خود این گونه بیان نمود:
“سالهای بسیار پیش من شوهرم را از دست دادم و با چند فرزندم و تنها بزی که داشتیم زندگی سپری میکردیم، یک روز صبح دیدیم که بزمان مرده و دیگر هیچ نداریم. ابتدا بسیار اندوهگین شدیم ولی پس از مدتی مجبور شدیم برای گذران زندگی با فرزندانم هر کدام به کاری روی آوریم. ابتدا بسیار سخت بود ولی کمکم هر کدام از فرزندانم موفقیتهایی در کارشان کسب کردند. فرزند بزرگترم زمین زراعی مستعدی در آن نزدیکی یافت. فرزند دیگرم معدنی از فلزات گرانبها پیدا کرد و دیگری با قبایل اطراف شروع به داد و ستد نمود. پس از مدتی با آن ثروت شهری را بنا نهادیم و حال در کنار هم زندگی میکنیم.”
هر یک از ما بزی داریم که اکتفا به آن مانع رشدمان است،
و باید برای رسیدن به موفقیت و موقعیت بهتر آن را فدا کنیم.
روزی موسی از بیابانی عبور می کرد .خارکنی او را دید و به او گفت : ای پیامبر خدا سال های زیادی به این کار مشغولم و دیگر خسته شده ام ، از خدای خود بخواه که به من کاری بهتر از این بدهد تا راحتتر روزی خود و خانواده ام ر ا فراهم آورم .موسی به مرد قول داد که از خدا برای آن مرد طلب کمک کند .
وقتی که این مسئله را به خداوند گفت ، خدا به او فرمود : که ای موسی برو به آن مرد بگو که خارکنی از سرش هم زیادی است . موسی در راه بازگشت باز هم آن مرد را دید .
اول نمی خواست بگوید که خدا به او چه گفته است و بهانه می آورد که نتوانستم با خدا بحث را مطرح کنم . اما اصرار زیاد مرد او را وادار کرد که حقیقت را بگوید . وقتی که حقیقت بر مرد آشکار شد مرد بسیار عصبانی شد و گفت : حالا که خدا این را می گوید من هم دست از این کار میکشم و با خدا هم دیگر کاری ندارم. این را گفت و رفت .
آن مرد آن روز به خانه رفت و زن حامله ی خود را برداشت تا از آن مکان کوچ کنند و به جای دیگری بروند شاید در آنجای دیگر زندگی بهتری داشته باشند .در راه درد زایمان زن او را آزار داد به طوری که انگار زمان زایمان او فرا رسیده بود .مرد با هزار بدیختی و بیچارگی کلبه خرابه ای در آن حوالی پیدا کرد تا زنش را به آن جا ببرد و او را زایمان کند.
در کلبه هنگامی که مشغول این طرف و آن طرف کردن زنش بود ناگهان دستش به چیزی خورد که توجه او را به خود جلب کرد . برگشت و دید که دستش به گوشه ی خمره ای خورده که در زیر خاک مدفون شده است . خمره را در آورد و درگوشه ای گذاشت و زایمان زنش را با موفقیت به پایان برد و در خمره را که باز کرد دید که خمره پر از سکه های طلاست.
سال ها گذشت و آن مرد دیگر با زن و بچه ی خود در شهری در حوالی آن بیابان که مشغول خارکنی بود زندگی بسیار مرفه و لذتبخشی را تجربه می کردند.
روزی موسی از آن شهر می گذشت که باز هم آن مرد را دید .تعجب کرد که چرا خدا می گفت که خارکنی از سر آن مرد هم زیادی است پس چگونه او اکنون دارای چنین زندگی مرفه و خوبی است. آن مرد تا موسی را دید به او گفت : موسی برو و به خدای خود بگو که من دیگر خارکن نیستم و زندگی خوبی دارم و احتیاجی هم به او ندارم و از او هم نمی خواهم که برای من راهی بگشاید.
موسی به نزد خدا رفت و از او دلیل این اتفاق را پرسید . و خداوند پاسخ داد : که ای موسی من این حرف را زدم تا آن مرد به خودش بیاید و راه خود را بیابد ، وگرنه آن آدمی که من می شناختم کسی نبود که دست از خارکنی بکشد.
مردی كه كنار رودخانه بوده می بیند عقربی كنار رودخانه آمد ولاكپشتی از راه رسید وعقرب بر پشت لاك پشت سوار شد وبه آن طرف رودخانه رفت برای من خیلی عجیب بود عقرب به طرف درختی رفت كه زیر آن درخت جوانی خوابیده بود ماری هم به طرف جوان می رفت مرد دید عقرب به مار نیشی زد ومار راهش راگرفت ورفت وسراغ جوان نرفت آن عقرب مامور نجات جوان بود مرد به نزد جوان رفت ومتوجه شد كه جوان مست افتاده است بیشتر متعجب شد او را از خواب بیدار كرد از او سوال كرد چه كردی جوان ؟
او گفت من از خواب كه بیدار شدم قصد كردم مقداری پول بردارم وشیشه شرابی بخرم . مادرم صدایم زد پسرم می خواهم وضو بگیرم برایم آب از چاه می كشی ؟ گفتم چشم برایش آب تهیه نمودم واز خانه خارج شدم شراب راتهیه نمودم ومقداری پول كه اضافه آمده بود به فقیری دادم واو برایم دعا كرد ودر راه به عالمی برخورد كردم كه پیر بود ومی خواست سوار اسبش شود ونمی توانست واز من كمك خواست به اوهم كمك كردم وبرایم دعا كرد ومرد قصه ی عقرب ومار را برای جوان تعریف كرد جوان گریه كرد وگفت من یه كار كوچكی انجام داده ام و خدا این همه لطف در حق من داشته توبه كرد وجوانی پاك ومومن گشت.
روزی حواریون از حضرت عیسی(ع) پرسیدند :
ای آموزگار خیر وخوبی ها به ما بیاموز که سخت ترین وبدترین چیزها چیست؟ یعنی چیزی که بدتر از آن تصور نمی شود چیست؟
حضرت عیسی(ع) در پاسخ آنان فرمود:بدترین چیزها خشم وغضب خداوند است.
چیزی بدتر از خشم وغضب خداوند نمی توان تصور کرد.
نقل شده است که: عارفی با خود میاندیشید آیا در قرآن مجید آیهای وجود دارد که مضمون این حدیث را تایید نماید: «یخرج روح المومن من جسده کما یخرج الشعر من العجین؛ (1) روح مومن به هنگام جان دادن چنان آسان از جسدش بیرون میرود همانند بیرون آمدن مویی از اندرون خمیر.»
عارف مذکور تمامی قرآن را از اول تا آخر با تدبر مطالعه نمود و چیزی در این باره نیافت. تا این که شبی حضرت رسول صلیالله علیه واله وسلم را در خواب دیده عرض کرد: «یا رسول الله! خداوند تعالی فرمود: «و لا رطب و لا یابس الا فی کتاب مبین؛(2) و نه هیچ تر و خشکی وجود دارد و جز این که در کتابی آشکار ثبت است.» و حال آن که من تمامی قرآن را با دقت مطالعه کردم ولی معنی این حدیث را پیدا نکردم.»
پیامبر اکرم صلیالله علیه واله وسلم به وی فرمود: سوره مبارکه یوسف را مطالعه کن تا معنی حدیث را بیابی، آنجا که خداوند فرموده: «فلما راینه اکبرنه و قطعن ایدیهن؛ (3) هنگامی که چشم آنان (زنان) به او (یوسف) افتاد او را بسیار بزرگ (و زیبا) شمردند و (بیتوجه) دستهای خود را بریدند.»
همان گونه که زنان عذاب و درد بریدن دست خود را نفهمیدند، مومن نیز هنگامی که فرشتگان رحمت و جایگاه خویش در بهشت و نعمتها و لذایذ بهشتی و حور و قصور را میبیند، قلب و فکر او غرق تماشای اینان شده و درد مرگ و سکرات موت را حس نمیکند.
1- در باره مشابه حدیث مذکور، ر، ک: المعجم الاوسط، ج 1، ص 225؛ الدرالمنثور، ج6، ص167.
2- سوره مبارکه انعام، آیه 59.
3- سوره مبارکه یوسف، آیه 31.
شخصی وارد مسجد پیامبر صلیالله علیه واله وسلم شد و به پیامبر صلیالله علیه واله عرض کرد: «ای رسول خدا! به من قرآن بیاموز!» پیامبر او را به یکی از یارانش سپرد. او دست این شخص را گرفت و به کناری برد و سوره مبارکه زلزال را برای او خواند تا به این آیه رسید: «فمن یعمل مثقال ذرة خیرا یره و من یعمل مثقال ذرة شرا یره؛ (12) پس هر کس ذرهای کار خیر انجام دهد آن را میبیند و هر کس ذرهای کار بد کرده آن را میبیند.»
آن شخص اندکی به فکر فرو رفت سپس به خواننده آیه گفت: «آیا این جمله، وحی است؟» او در جواب گفت: «آری!» آن شخص گفت: «من درس خود را از همین آیه آموختم.»
یعنی همین آیه برای موعظه و نشان دادن خط و راه راست و پیمودن آن کافی است.
سپس آن صحابی به حضور رسول خدا صلیالله علیه و اله رسید و جریان را برای حضرت نقل نمود. پیامبر فرمود: «دَعَوُه فانه فَقِهَ؛ او را آزاد بگذارید که حقیقت را دریافت و شناخت.